خیابونها شلوغه. انگار یه چیزی اون بیرون هست که من ازش خبر ندارم. ماشینها میرن، ماشینها میآن. کجا و چرا؟ نمیدونم. بغل فستفودیِ نزدیک خونه وایسادم و دو دلم که ذرتمکزیکی بخرم یا نه. این دو دلی زیاد طول نمیکشه. میخرم. رنگ تیرهی سُسی که روی ذرتها پاشیدن، نشون میده موندهست. دو قاشق میذارم دهنم. بدمزهست. میخوام پولی که بابتش دادم رو حلال کنم، ولی نمیشه. نمیتونم بخورم. خیلی بدمزهست. میذارمش کنار. «ماسه» دو روزه فقط غذا خشک خورده. دلم میخواد براش مرغ درست کنم ولی فیله ندارم. پروتئینیِ نزدیک خونه هم بستهس. الان چه وقتِ بستنه مردِ حسابی؟ بهش ذرتمکزیکی تعارف میکنم. نمیخوره. اونم فهمیده که بدمزهست. دراز کشیده روبهروم و منتظره شامش رو آماده کنم. آبگرمکن خونه خراب شده و آب رو گرم نمیکنه. منتظرم آخر شب بشه و شاید فشار آب که زیاد شه اونم بتونه آب رو گرم کنه. چه روزِ کلافهکنندهای شد امروز. همهش باید منتظر بمونیم. هی واسه هر چیزی باید منتظر بمونیم. خسته شدیم انقد که منتظر موندیم. هوام که سرد! زیر پامون علف هم سبز نمیشه.