«محمدعلی سپانلو» در خاطراتش نوشته که بعد از نامهنگاریهای متعدد و پرسوجوهای طولانی بلاخره یک روز شماره تلفنی از «بورخسبزرگ» پیدا میکنه. سپانلو به او زنگ میزنه تا اجازه بگیره و به دیدنش بره تا مصاحبهای برای مخاطب ایرانی ثبت کنند. بورخس اما درجا همون اول نمیپذیره. سپانلو مدتی فکر میکنه و بعد دوباره به بورخس زنگ میزنه و این بار بهش میگه:«من اهل نیشابور هستم.»
بورخس با تعجب میگه:«مگه هنوزم این شهر وجود داره؟»
سپانلو میگه:«بله من تازگیها اونجا بودم.»
بورخس میگه:«فکر میکردم که این شهر هزاران سال پیش در تاریخ گم شده. حتی گاهی خواب میبینم توی کوچههاش قدم میزنم.»
بعد سکوت کوتاهی برقرار میشه و بلاخره خورخه لوئیس بورخس میگه باید حتماً ملاقات کنیم.
(گویا متن مصاحبه هم در کتاب تملق و تماشای سپانلو موجوده)
بورخس با تعجب میگه:«مگه هنوزم این شهر وجود داره؟»
سپانلو میگه:«بله من تازگیها اونجا بودم.»
بورخس میگه:«فکر میکردم که این شهر هزاران سال پیش در تاریخ گم شده. حتی گاهی خواب میبینم توی کوچههاش قدم میزنم.»
بعد سکوت کوتاهی برقرار میشه و بلاخره خورخه لوئیس بورخس میگه باید حتماً ملاقات کنیم.
(گویا متن مصاحبه هم در کتاب تملق و تماشای سپانلو موجوده)