آقای سنگ


Channel's geo and language: Iran, Persian


"دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم"
ادمین:
@Manochehrzarepour

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Statistics
Posts filter


غربت اصلی ، بی‌خانمان شدن قلب است.

@of_stone


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
دارم باز هم کتاب ایوب را با ترجمه‌ی قاسم هاشمی‌نژاد می‌خوانم.
رسیدم به آنجا که ایوب فریاد می‌زند:
«جانم تباه شده، نورهای من به خاموشی گراییده، حالا گورها مهیّای من‌اند.»
و بعد ناله‌ها را ادامه می‌دهد تا آخرش که:
«کنون امید کجاست؟ امید مرا کسی دیده است؟»

@of_stone


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
جایی خوندم اندوه پنج مرحله داره: انکار، خشم، آشفتگی، افسردگی و پذیرش. نمی‌تونم تشخیص بدم تو کدوم مرحله‌م. فقط می‌دونم خیلی غمگینم.

@of_stone


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
امروز که اشکهاش سر خورد و اومد روی لبهاش نشست بازم مزه‌شون کرد. شور نبود. با خودش گفت یعنی اون معجزه‌ای که منتظرش بودم این بود؟

@of_stone


.
این عکسم رو برای مامانم فرستادم. بهم گفت:«رفتی کازینو؟»
گفتم:«نه والا اومدم پیتزافروشی.»
می‌گه:«پس عکس اون تاس‌ها پشت سرت چیه؟»
می‌گم:«والا لوگوی پیتزا دومینو هستش»
مادر می‌گه:«کازینو هم می‌رفتی عب نداشت. حالا پیتزاهاش خوشمزه هم هست؟»
می‌گم:«نه اصلا مثل ایران مایع نمی‌ذارن. پنیرشم کش نمیاد و خشکه»
می‌گه:«حالا غر نزن! یکی هم برای من بگیر بیار خونه»
می‌گم:«من که نمی‌تونم! آلمانم»
مامان می‌خنده. بعد سکوت می‌کنه و می‌گه:«هی یادم می‌ره که رفتی. بعدازظهرها همه‌ش فکر می‌کنم الان از سر کار میای. گاهی به خطت زنگ می‌زنم سر راه نون بگیری بعد که گوشی‌ت خاموشه یادم می‌افته که رفتی»

@of_stone


شاید تو بچگی دیدنشون از اضطرابم می‌کاست. مورچه‌ها رو می‌گم. یه چیزی شبیه به همین واژه‌ی asmr که جدیداً مُد شده. یادمه علاقه‌م طوری بود که خانواده و اطرافیان رو نگران کرده بود. مدام بهشون غذا می‌دادم و از بیشتر شدنشون لذت می‌بردم. اون وقتا پیش مادربزرگ پدری‌م زندگی می‌کردم. یه روز برام قاطی کرد که انقدر به مورچه‌ها بها می‌دم. رفت یه دبه آب آورد ریخت روی لونه‌ی مورچه‌ها. اولش البته فکر کردم آبه و خیالم راحت بود چون قبلاً دیده بودم مورچه‌ها چطور از پس بارون برمیان اما چند دقیقه که گذشت فهمیدم دبه‌ی نفت بوده. خونه‌ی ننه دیگه مورچه نداشت. من باید یه لونه و کلونی جدید پیدا می‌کردم و اون بیرون تو کوچه و زمین‌های بکر اطراف خونه پر از خاکریزهای کوچولو و مورچه‌های بزرگتر بود. من شیفته‌ی سیستم کلونی نبودم! وقتی خودم رو جای یک مورچه می‌ذاشتم وحشت می‌کردم. تصور کن همه نسبت به یک یا چند مادر اعظم، وابسته و موظف هستند و پدرانشون رو هیچوقت ملاقات نمی‌کنن چون تا از حالت لارو دربیان، پدرشون می‌میره. در واقع اولین هم‌خوابی پدر با ملکه آخرین تجربه‌ش خواهد بود. بچه‌مورچه‌ها تو یتیم‌خونه‌های زیرزمینی مراقبت می‌شن و رشد می‌کنن‌. بعد وارد عرصه‌ی کار می‌شن. بی‌هیچ دلتنگی‌ای برای پدر و مادر، بدون دغدغه‌ی پول، با کمترین خوراک و بدون پوشاک. بدون شناسنامه، مدرک تحصیلی، تجربه‌ی عشق و عاشقی و احتمالأ بدون نام و تنها از طریق یک کد شناسایی می‌شن و به این ترتیب در یک نظام طبقاتی که تنها ژنتیک مطرحه به صورت برابر رشد می‌کنن‌. درسته پارتی وجود نداره اما شایسته سالاری تنها براساس ژنتیکه. اونها با نهایت انرژی و تعهد از خانواده دفاع می‌کنن. در بستری که دروغ وجود نداره و اولین اشتباه آخرین تجربه‌ست. هیچ‌کس منتظر کسی نیست. هیچ‌کس مقروض نیست. همه موظفند و مسئول بدون اینکه بدونن چرا. بی‌رحمی محض و وفاداری مطلق. اما ته همه‌ی این واهمه‌ها و ترس‌های من از کلونی یک چیزی بود که حسرتش رو می‌خوردم که اونها ندارن و من دارم. اون این بود که نظام معنایی مورچه‌ها شامل پدر و مادر، و خانواده‌ای شبیه ما انسان‌ها نیست. از همین سبب هیچ مورچه‌ای چشمش به در و پنجره یا سر کوچه خشک نمی‌شه که مادر یا پدرش کی میاد دنبالش برگردن خونه. هیچ مورچه‌ای نداریم که بچه طلاق بشه.

@of_stone


مجبورم اینجا با خطاب مخصوص به تنی‌چند از دوستانم مطلبی رو بگم:

از وقتی اومدم آلمان بنا به وضعیت پیچیده و اسفناکم کمک خواستم. دوستانی واسطه شدند و افرادی رو در آلمان معرفی کردند. منتها اکثراً (نه همشون) این شکلی بودند که به دوستانم گفتند ما به منوچهر کمک می‌کنیم اما در نهایت راهی پیش روی من گذاشتند که نشدنی بود و تهش هم غز زدند که ما همه کار کردیم و منوچهر نخواست!
حالا وضعیت این‌طور بود که مثلاً در یک مورد فردی ایرانی رو معرفی کردن که طرف پیمانکار خرد ساختمونه و بنا و گچکار و نصاب و تأسیساتی و جوشکار نیاز داره و من هم با چنین کارهایی هیچ مشکلی ندارم! منتها دولت آلمان مشکل داره و اجازه نمی‌ده کاری جز رشته تحصیلی‌م بکنم!!! موارد دیگر هم مشابه همین نوع کمک رخ داد.
متاسفانه اکثر دوستان ساکن آلمان برای اینکه خودشون رو خوب نشون بدهند با اصرار می‌گفتند برو فلان شخص یا فلان شرکت. حالا اون شخص یا شرکت اصلا قابلیت صدور قرارداد برای مهندس یا تکنسین عمران رو هم نداشت! زبان آلمانی سطح بالا می‌خواست و خیلی مسائل دیگه و همه‌ی اینا ماه‌ها زمان طلایی من رو کشت و بی‌اعتبارم کرد پیش دوستانم در خارج از آلمان.

این تیپیکال مخرب که عده‌ای (مثلاً هموطن) فقط می‌خوان بگن ما بلدیم ما خیلی کارمون درسته و کمک می‌کنیم اما در نهایت راهی جلو پای امثال من می‌ذارن که نشدنیه یک هشدار خیلی مهمه برای افرادیکه تو راه مهاجرت هستن.
عزیزان اینجا روی هیچ‌کس حساب نکنید و ذره‌ای توقع نداشته باشید.

حاضرم دهها یا صدها آگهی استخدام مهندس یا تکنسین عمران در آلمان در شاخه‌های مختلف رو براتون بیارم که برای نیروی خارجی نیاز به دوره تطابق دانشی و سطح زبان ب۲ یا س۱ داره!!! اما خب همچنان یه عده هموطن داریم که می‌گن حالا برو بهشون بگو بدبختی، گیری، گرفتاری شاید قبولت کردن! یا می‌گن حالا صبر کن برات کار جور می‌کنم. چند مورد داریم ماههاست هر هفته این رو می‌گن اما اخیراً متوجه شدم که ته دل همشون به شدت از اومدن مهاجرین (مخصوصاً ایرانی‌ها) بیزارن و قراره به راست افراطی رای بدن!!!
خلاصه که آدم وحشت می‌کنه.

در باب پایان‌بندی کلی به تمام این توصیفات ۹ ماه اخیر باید بگم بنده تصمیم گرفتم دیگه به مطالب جدی و عمیق و حال حاضر زندگیم در مجازی نپردازم. صرفاً همچون سابق همون‌طور که خودم رو می‌شناسم، پیرامون قصه‌های زندگی، تاب‌آوری و هنر بنویسم.
مگر در خصوصی با همون عده بسیار اندک و انگشت شمار دوستانم که در سخت‌ترین روزها با نگاه منطعف و وسیع‌شون کنارم بودند.

نکته‌ی مهم: خودم رو فرد خاصی نمی‌دونم. این‌ها رو برای خط و نشون نگفتم. این آگاهی تلخ رو صرفاً اعلام کردم.

(قید «اکثرا» برحسب «همه» نیست)
#منوچهر




Video is unavailable for watching
Show in Telegram
گذشته رو نمی‌شه تکرار کرد؛ با هیچ‌کسی.




از خواب بیدار شدم. کمی قهوه نوشیدم. پتو را از خودم کندم و بارانی‌ام را پوشیدم. کلاهم را روی سر گذاشتم و از خانه‌ام بیرون زدم. تا سر خیابان رفتم. آنجا سوار تراموا شدم. در آخرین صندلی فرو رفتم. دستی توی پاکت سیگار خالی‌ام کشیدم. باران به شیشه‌های قطار می‌خورد. جوجه‌نویسنده‌ی دوزاری دی‌روز، آدم غربتیِ ناشناسِ ام‌روز. غرق در فکرهای بی‌اهمیت. رأس ساعت ۸شب، در ایستگاه خط۶ تراموای شهر پیاده شدم. از دستگاه اتوماتیک سیگار خریدم. با روشن کردن اولین نخ دوباره پرده‌ها را کنار زدم. کنار خیابان به برخورد قطرات باران روی آسفالت خیره شدم؛ به آن همه شلوغیِ آرام، دور از هر گونه هیاهو و کثافت. ۳۴سال کارم همین بود. از فروشگاه سه بطری شیشه‌ای ویسکی ۱۰۰میل خریدم. جرعه‌ای نوشیدم و اوقاتم تلخ‌تر شد. فکر کردم. به خاطراتی که در خودم حل کرده بودم، به مادرم، به پدرم، به دوستانم و به گذشته‌ام. همینطوری گذشت تا باز هم دستی توی پاکت سیگار خالی کشیدم. هر چه بیش‌تر فکر می‌کردم، کم‌تر از گذشته چیزی به‌یاد می‌آوردم. الکل حافظه‌ را پاک می‌کند؛ آرام‌آرام. بطر سوم را که خوردم توی سرم صدایی پیچید. نجوای فرسایش‌گر و هرزکننده‌ای که می‌گفت:

«تو دیگر به خانه بازنخواهی‌گشت.»


یک زمانی بعضی ‏صبح‌های جمعه، می‌رفتم نجاری. وظیفه‌م این بود شلختگی‌هایی که در طول هفته جمع شده را تمیز و مرتب کنم. خاک‌اره‌ها و تخته‌ها را که جابجا می‌کردم بوی خوبی توی کارگاه می‌پیچید. گاهی کف کارگاه را می‌شستم و عطر آب و خاک‌اره‌ها قاطی می‌شد. خرده‌های درشت یا خراب چوب‌ها را در حیاط کارگاه توی یک حلبی آتش می‌زدم و روی شعله‌ها، کتری و قوری چای بار می‌گذاشتم. جمعه‌ها هیچکس غیر از من آنجا نمی‌آمد. از قبل بهم گفته بودند باید چه کار کنم. تخته‌چوب‌های خام را روغن می‌زدم تا خشک و شکنده نباشند و موقع اره کردن، نشکنند. وقتی داشتم روی تخته‌چوب‌ها با قلم‌مو روغن می‌زدم، به خیالم نقاش بزرگی بودم. «کلود مونه» یا «ادوراد هاپر». خلاصه حسابی می‌رفتم توی حس. ‏از صاحب نجاری خواسته بودم، اجازه دهد یک‌ چیزهایی برای خودم بسازم. قبول کرده بود اما می‌گفت پول چوب را ازم می‌گیرد. از این بابت دست و دلم به کار ساختن نمی‌رفت. اما بلاخره یک روزی مکعب چوبی‌ای گذاشتم جلوم و شروع کردم به تراشیدن. کل تکه چوب اندازه ساعد تا نوک انگشتانم بود. پول چوب را کامل داشتم و خیالم راحت بود. تا آخر شب توی کارگاه درگیرش شدم. سر آخر به‌نظرم زیباترین چیزی از آب درآمد که در زندگیم ساختم. شمایل کوچک و ساده‌ی زنی بود که البته چهره نداشت. صاف بودن صورتش هم بخاطر نداشتن ابزار ریزه‌کاری بود. یادم هست فرداش رفتم با ته‌مانده‌ی پس‌اندازم ابزار ریزه کاری و صیقل خریدم تا هفته‌ی بعد بروم کارگاه و مجسمه‌ی چوبی زن را کامل کنم. جمعه‌ی بعد که رفتم مجسمه را پیدا نکردم. یادم هست حتی زنگ زدم و از صاحب نجاری پرسیدم. خبر نداشت مجسمه‌ی زن کجاست. همان روز موقعی که خرده چوب‌ها را جمع می‌کردم تا توی حلبی بریزم دیدم، پیکر زن‌چوبی در ته حلبی خوابیده. نصفش توی تل خاکستر بود و نیمه‌ی دیگرش به شکل ذغال بیرون مانده بود. دست کردم توی حلبی و آوردمش بیرون. پایین تنه‌ش شبیه یک نیزه شده بود. حتماً سعی کرده بود دوام بیاورد تا خداحافظی کنیم. خاطرم هست که آخر ساعت کاری گذاشتمش توی یه کیسه و با خودم به خانه بردمش‌. چند روز بعد که دوباره سراغ کیسه رفتم و مجسمه‌ی ذغالی زن را بیرون آوردم اما انگار دیگر اصلاً شبیه خودش نبود. فقط یک تکه ذغال بزرگ و بلند بود. هر چقدر توی دستم چرخاندمش و از هر زاویه‌ای نگاهش کردم دیگر پیداش نمی‌کردم. از قبل شنیده بودم ذغال برای خاک گلدان خوب است. خردش کردم و هر تکه‌اش را در گلدان‌های خانه ریختم. خاطرم نیست چه تاثیری در رشد گیاه‌های آپارتمانی‌م داشت اما خوب یادم است که دیگر هیچگاه به آن نجاری برنگشتم.

#آقای_سنگ
@of_stone






«اگر من به فکر خودم نباشم، چه کسی به فکر من خواهد بود؟
ولی اگر فقط به فکر خودم باشم، مرا چه ارزشی است؟»
عهدعتیق

@of_stone


«محمدعلی سپانلو» در خاطراتش نوشته که بعد از نامه‌نگاری‌های متعدد و پرس‌وجوهای طولانی بلاخره یک روز شماره تلفنی از «بورخس‌بزرگ» پیدا می‌کنه. سپانلو به او زنگ می‌زنه تا اجازه بگیره و به دیدنش بره تا مصاحبه‌ای برای مخاطب ایرانی ثبت کنند. بورخس اما درجا همون اول نمی‌پذیره. سپانلو مدتی فکر می‌کنه و بعد دوباره به بورخس زنگ می‌زنه و این بار بهش می‌گه:«من اهل نیشابور هستم.»
بورخس با تعجب می‌گه:«مگه هنوزم این شهر وجود داره؟»
سپانلو می‌گه:«بله من تازگی‌ها اونجا بودم.»
بورخس می‌گه:«فکر می‌کردم که این شهر هزاران سال پیش در تاریخ گم شده. حتی گاهی خواب می‌بینم توی کوچه‌هاش قدم می‌زنم.»
بعد سکوت کوتاهی برقرار می‌شه و بلاخره خورخه لوئیس بورخس می‌گه باید حتماً ملاقات کنیم.
(گویا متن مصاحبه هم در کتاب تملق و تماشای سپانلو موجوده)


در فرهنگ آمریکای لاتین واژه‌ای وجود دارد بنام «دِساپارِسیدو» به معنی «ناپدیدشده» که مخترعش مردم بوده‌اند اما باعث و بانی خلقش، دیکتاتوری‌های نظامی آمریکای لاتین هستند. «ناپدیدشده» همان کسی هست که از خانه بیرون رفته و فکرهای بزرگ و بعضاً آزادیخواهانه در سر داشته و بازنگشته یا آن که ماموران او را برده‌اند و پس نیاورده‌اند. دساپارسیدو یعنی یک بازنگشته‌ی موقتی یا شاید همیشگی. یک ناپدیدشده اصولاً گور ندارد، چون شاید زنده باشد. گوری را هم برایش رزرو نمی‌کنند که چه بسا به احساسات خانواده و وجود خودش توهین نشود. هیچ‌چیز قابل اطمینانی درباره‌اش نیست. تفاوت عمده‌ای بین این ناپدیدشده و انواع دیگر مانند مفقودالاثرهای جنگ و گمشدگان یا قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای هست و آن این است که قانون او را از زمان و مکان خودش محو کرده.

@of_stone


سال‌ها پیش منتقدها به «دیوید لینچ» گفته بودن نمی‌تونه یه فیلم با داستان ساده و سرراست بسازه. ولی اون بلآخره یه فیلم ساخت به اسم The Straight Story در مورد پیرمردی به اسم «الوین استریت» که تصمیم می‌گیره با تراکتور چمن‌زنیش بره تا با برادر بیمارش آشتی کنه. یه سفر طولانی اما یه قصه‌ی سرراست، برخلاف سایر فیلم‌های لینچ (به جز مرد فیل‌نما) که اسمش هم یه جور بازی با کلماته. فیلمی ساده و خوش‌ساخت و مملو از لحظات تکان‌دهنده و بسیار انسانی.

سفیر بخیر آقای لینچ

@of_stone


فیلم کوتاه «در حال و هوای تنهایی» به مرحله‌ی نهایی فستیوال فیلم «اسمالریگ آمریکا» زیر نظر «روبی یانگ، برگزیده‌ی جایزه اسکار» راه پیدا کرد. توی این فیلم خودم هم بازی کردم 🙂

نویسنده و کارگردان:
منوچهر زارع‌پور و محمدمعین شرفایی
آهنگساز: امیر اسدی

@of_stone


خیلی ناامیدم. خیلی روزهام تیره و تاره. اما این بار دیگه نمی‌خوام بقیه رو هم ناامید کنم.

20 last posts shown.