تقریباً هفتاد روز پیش، اتفاقی همسرسابقم، من را توی قطار درونشهری دید. در ابتدای مواجهه دقیقاً جملاتی را گفت که من حسابی فرو ریختم. به این شکل که:«عه! تو هنوز زندهای؟ پس چی میگفتی میخوام خودم رو بکشم؟»
خب در آن لحظه ایشان انقدر سریع عمل کرد که حواسش نشد دوستم که همراه با او، شبها در قطار میخوابیدیم روی صندلی نشسته. این جملات همسرسابقم به هر حال مرا به آن قعری انداخت که در تمام این سالها سه بار بسیار جدی به خودکشی فکر کرده بودم و روشی هم براش داشتم که بسیار تمیز و تضمینی بود. یکبار وقتی نوجوان بودم و شکست عشقی خوردم. یکبار وقتی متوجه سرطان بدخیم در بدنم شدم. بار دیگر وقتی به آلمان آمدم و همسر سابقم همان شب سوم گفت که دیگر دل به مرد دیگری بسته. اشارهی همسرسابقم هم به مورد سوم بود. شبی که واقعیت را گفت و من در پاسخ گفتم که بعد از زندان و آزادی و آن همه بدبختی که پشت سر گذاشتم حالا دلم میخواهد با شنیدن خبر خیانت همسرم فقط بمیرم. خب او جلوی من در ایستگاه قطار ایستاد و بازخواست کرد و سراغ قبض روحم را گرفت و من دستم خالی بود. آن روز تمام شد و شب رسید. بعد تصمیم گرفتم برای یکبار هم که شده در زندگیم نشان دهم چقدر بر این باور و قصد جدی هستم و همهی این آه و نالههام از سر ِ گرفتن توجه یا توهم مهم بودن نیست. روزشمار را آغاز کردم. به هر حال ۷۳ روز از آن گذشت و من در این مدت در یک مملکت غریب با کمک تعدادی از دوستان، هم کار پیدا کردم، هم مدرک زبان گرفتم و هم خانه اجاره کردم. جنم کار را داشتم. راستش برام مهم نبود با مدرک ارشد عمران دانشگاه تهران، روزی شش ساعت ظرف بشورم یا اتاق هتل تمیز کنم. برام تنها زیستن، مهم بود و نوشتن و سینما و البته جبران محبت دوستانم. اما دورهای که در خیابان و راهآهن گذراندم چه بسا یک سطح بدتر از زندان بر روانم تاثیر منفی گذاشت به حدی که بعد از آن روزهای قطارخوابی، دیگر خودم پیشینم را پیدا نمیکردم. از طرفی بعد از خروجم از ایران پدرم و مادرم را تهدید کرده بودند و پدرم دو بار سکته کرد. برگشتن هم محال بود. در آلمان روی خواندن و مسائل فکری تمرکز نداشتم. و البته رفتارم دیگر مثل سابق در تعادل با واکنشهای یک آدم نرمال نبود. حداقل آن چیزی که از خودم انتظار داشتم دیگر رخ نمیداد و گویی به آدم دیگری بدل شده بودم. یک عنق به تمام معنا. خیابان خوابی یا تنهایی یا اضطراب اخراج از آلمان و برگشت به وطن؟ نمیدانم! واقعاً چه چیزی این بلا را سرم آورد اما دیگر آن آدم قبل نبودم و نیستم. حالا که روزشمار فردا به یک و بعد صفر میرسد باید بگویم از دو تن از دوستانم خواستم بعد از من ادمین این کانال شوند اما قبول نکردند و گلهمند شدند. من هم مجبورم اینجا همه چیز را رها کنم. از وسایل اندک اتاقم گرفته تا رمان و داستانهایی که قصد دارم امحایشان کنم. به هر حال در این هفتاد و سه روز تمام سعیام را کردم از این تصمیم بگریزم و نتایج مثبتی هم داشتم اما تا این لحظه آنچه باید درمییافتم، گمشده!
هر چند هنوز تقریباً ۴۸ ساعت وقت دارم برای فکرهای بیشتر. اما میخواهم یکبار هم که شده پای حرفم بایستم و به آن زن و همه نشان دهم دنبال چی بودم و هستم.
#روزشمار
یک
خب در آن لحظه ایشان انقدر سریع عمل کرد که حواسش نشد دوستم که همراه با او، شبها در قطار میخوابیدیم روی صندلی نشسته. این جملات همسرسابقم به هر حال مرا به آن قعری انداخت که در تمام این سالها سه بار بسیار جدی به خودکشی فکر کرده بودم و روشی هم براش داشتم که بسیار تمیز و تضمینی بود. یکبار وقتی نوجوان بودم و شکست عشقی خوردم. یکبار وقتی متوجه سرطان بدخیم در بدنم شدم. بار دیگر وقتی به آلمان آمدم و همسر سابقم همان شب سوم گفت که دیگر دل به مرد دیگری بسته. اشارهی همسرسابقم هم به مورد سوم بود. شبی که واقعیت را گفت و من در پاسخ گفتم که بعد از زندان و آزادی و آن همه بدبختی که پشت سر گذاشتم حالا دلم میخواهد با شنیدن خبر خیانت همسرم فقط بمیرم. خب او جلوی من در ایستگاه قطار ایستاد و بازخواست کرد و سراغ قبض روحم را گرفت و من دستم خالی بود. آن روز تمام شد و شب رسید. بعد تصمیم گرفتم برای یکبار هم که شده در زندگیم نشان دهم چقدر بر این باور و قصد جدی هستم و همهی این آه و نالههام از سر ِ گرفتن توجه یا توهم مهم بودن نیست. روزشمار را آغاز کردم. به هر حال ۷۳ روز از آن گذشت و من در این مدت در یک مملکت غریب با کمک تعدادی از دوستان، هم کار پیدا کردم، هم مدرک زبان گرفتم و هم خانه اجاره کردم. جنم کار را داشتم. راستش برام مهم نبود با مدرک ارشد عمران دانشگاه تهران، روزی شش ساعت ظرف بشورم یا اتاق هتل تمیز کنم. برام تنها زیستن، مهم بود و نوشتن و سینما و البته جبران محبت دوستانم. اما دورهای که در خیابان و راهآهن گذراندم چه بسا یک سطح بدتر از زندان بر روانم تاثیر منفی گذاشت به حدی که بعد از آن روزهای قطارخوابی، دیگر خودم پیشینم را پیدا نمیکردم. از طرفی بعد از خروجم از ایران پدرم و مادرم را تهدید کرده بودند و پدرم دو بار سکته کرد. برگشتن هم محال بود. در آلمان روی خواندن و مسائل فکری تمرکز نداشتم. و البته رفتارم دیگر مثل سابق در تعادل با واکنشهای یک آدم نرمال نبود. حداقل آن چیزی که از خودم انتظار داشتم دیگر رخ نمیداد و گویی به آدم دیگری بدل شده بودم. یک عنق به تمام معنا. خیابان خوابی یا تنهایی یا اضطراب اخراج از آلمان و برگشت به وطن؟ نمیدانم! واقعاً چه چیزی این بلا را سرم آورد اما دیگر آن آدم قبل نبودم و نیستم. حالا که روزشمار فردا به یک و بعد صفر میرسد باید بگویم از دو تن از دوستانم خواستم بعد از من ادمین این کانال شوند اما قبول نکردند و گلهمند شدند. من هم مجبورم اینجا همه چیز را رها کنم. از وسایل اندک اتاقم گرفته تا رمان و داستانهایی که قصد دارم امحایشان کنم. به هر حال در این هفتاد و سه روز تمام سعیام را کردم از این تصمیم بگریزم و نتایج مثبتی هم داشتم اما تا این لحظه آنچه باید درمییافتم، گمشده!
هر چند هنوز تقریباً ۴۸ ساعت وقت دارم برای فکرهای بیشتر. اما میخواهم یکبار هم که شده پای حرفم بایستم و به آن زن و همه نشان دهم دنبال چی بودم و هستم.
#روزشمار
یک