🔴خاطرات و خطرات ( ۳۰۸ )
فردیت قبل از جامعه مهم است !
(قسمت اول)
🖌عیسی نظری
🔹وقتی خودم را یافتم که مادر بزرگ سکته کرد ، برای زندگی داشته های دیگری هم لازم بود .
پول نقد ، در حد خرید های شیرینی و شکلات !
کارگاه زرد آلو خشک کنی حاج علی همتی را در پائین چمن کهریز دیده بودم ، زن ها و دختر ها در صف های مشخص کار می کردند وبرای پر کردن هر تخته ، یک ریال مزد می گرفتند ، خیلی راحت بود ، زردآلو را بر میداری و هسته آن را در می آوردی و روی تخته پهن میکردی ، اینقدر ساده بود که من می توانستم صد تا تخته را پر کنم !
کار را شروع کردم ، یک تخته را پر کردم ،
انگشتان دستم بی حس شده بود ، ادامه کار ممکن نبود ، تخته پر شده را تحویل سر کارگر دادم و یک پته گرفتم ، باید آن را به دکان بقالی ، حاج علی همتی می بردم و یک ریال می گرفتم ، وقتی پته را تحویل وی دادم ،
نتوانست یک ریالی پیدا کند و یک کبریت
روی ترازو انداخت ، تیرم برای بدست آوردن پول نقد به سنگ خورده بود .
شکست اولین حال و هوای قبل را از من گرفته بود ، قرآن را به دست گرفتم تا هم
برای پدرم قرآن بخوانم و هم سیر
گریه کنم ، پیش مادر بزرگ نمی توانستم ،
گریه کنم چون می دید و نمی توانستم قرآن بخوانم ، چون شبیه قرآن خوانی بالای سر مرده می شد !
فانوس را روشن کردم و قرآن را بر داشته وبه طبقه دوم خانه مان رفتم ، در آن زمان تنها خانه دو طبقه آبادی، و قرآن را باز کردم با صدای بلند الرحمان خواندم برای پدرم و زار زار گریه کردم !
صبح با صدای اذان بیدار شدم ، لابد حین
خواندن قرآن خواب ام برده است .
سریع پا شدم به گوسفندان آب و علف و به مرغ و خروس ها دانه ریختم و به مدرسه رفتم !
ظهر به خانه آمدم ، مشغول دوشیدن گوسفندان بودم که خدیجه باجی به نزدم
آمد و در دوشیدن شیر کمک ام کرد و گفت :
عیسی تو شب قرآن می خواندی ؟ تو بلدی قرآن بخوانی ؟
گفتم : من مکتبخانه رفتم ، قرآن ختم کردم ،معلومه می توانم قرآن بخوانم !
خدیجه باجی یک دو تومانی از جیب خود در آورد و گفت :
عیسی ! برای پدر منهم قرآن می خوانی ؟ با همان لحن و صوتی که دیشب می خواندی !
قبول کردم و گفتم :
پول لازم نیست ، می خوانم
گفت : نه اون وقت ثواب اش به پدر من نمی رسد ، باید پول را بگیری !
چند روز بعد قرآن خواندن من در طبقه دوم آبادی ،در محله پیچیده بود ، هجر خانم ، حمایل بی بی ، لالا باجی ،
ملکه خانم ، زینب باجی ، تو تو خالا ، املی عمقیزی ، سلمه خالا ،همه
برای خواندن قرآن به پدر و مادرشان برای من پول می دادند !
به قول جم یلماز کمدین تورک ،گفته بود ، من برای پول کار نمی کنم ولی کاری که انجام می دهم ، برایم پول در می آورد !
دقیقا وضعیت من بود ، من برای پول ، قرآن نمی خواندم ولی قرآن خواندن من ، برایم پول ساز شده بود !
🔹تا روز فرارم از روستا وضع مالی من درست شده بود ، دیگر لازم نبود ، به عوض باخت قمارم ، گندم های خانه را به حراج بگذارم !
اورمیه فرق می کرد ، باید برای خواندن قرآن به گورستان بروی ، کاری که از من ساخته نبود !
کار در دباغخانه عمو جعفر هم پول ساز بود ،اما محدود بود ، تمیز کردن پوست ها و نمک زدن آنها ، اوف چه بوی گندی را باید تحمل کنی ولی بعد از آن، دیگر بوی بد را حس نمی کردی ! با صد قالب صابون هم حمام می کردی ، هیچ دختری کنارت نمی آمد !
اینها که تجارت می کنند ، از پوست و پشم پول در می آورند ولی دست به انها نمی زنند !
همواره بوی خوش عطر گل ها را می دهند !
اسم شان تاجر است ، چرا من ، تجارت نکنم ؟
اما اینکار سرمایه کلان می خواهد ، باید آنقدر مال جمع کنی که وقتی به تاجر تبریز و یا تهران خبر بدهی ، از دهان اش آب بریزد !
انهم سرمایه می خواهد !
🔹پیش مادرم و حاج عموی ام ، خواسته ام را گفتم :
من اگر سرمایه داشته باشم ، یک انباری اجاره می کنم و دست تمام تاجر های رضائیه را می بندم !
و حاج عمو برای من سرمایه داد .
پانزده روز بعد انبار استیجاری من ، پر شده بود ، به حاج عمویم اطلاع دادم و او تاجر تبریزی را خبر کرد .
با تاجر تبریزی معامله کردم ، دیگر دست به سیاه و سفید نمی زدم ، قنبر قره داغلی ،مسئول پر کردن پشم بره ها به باردان ها بود ،کار را شروع کردند ، تاجر تبریزی همراه حاج عمو به رستوران برای صرف ناهار رفتند ، من به خانه رفتم و زود بر گشتم ، قنبر ضایعاتی را که در گوشه انبار بود ، قاطی پشم بره ها
به بار دان ها ریخته بود .
ادامه دارد
@navidazerbaijan
فردیت قبل از جامعه مهم است !
(قسمت اول)
🖌عیسی نظری
🔹وقتی خودم را یافتم که مادر بزرگ سکته کرد ، برای زندگی داشته های دیگری هم لازم بود .
پول نقد ، در حد خرید های شیرینی و شکلات !
کارگاه زرد آلو خشک کنی حاج علی همتی را در پائین چمن کهریز دیده بودم ، زن ها و دختر ها در صف های مشخص کار می کردند وبرای پر کردن هر تخته ، یک ریال مزد می گرفتند ، خیلی راحت بود ، زردآلو را بر میداری و هسته آن را در می آوردی و روی تخته پهن میکردی ، اینقدر ساده بود که من می توانستم صد تا تخته را پر کنم !
کار را شروع کردم ، یک تخته را پر کردم ،
انگشتان دستم بی حس شده بود ، ادامه کار ممکن نبود ، تخته پر شده را تحویل سر کارگر دادم و یک پته گرفتم ، باید آن را به دکان بقالی ، حاج علی همتی می بردم و یک ریال می گرفتم ، وقتی پته را تحویل وی دادم ،
نتوانست یک ریالی پیدا کند و یک کبریت
روی ترازو انداخت ، تیرم برای بدست آوردن پول نقد به سنگ خورده بود .
شکست اولین حال و هوای قبل را از من گرفته بود ، قرآن را به دست گرفتم تا هم
برای پدرم قرآن بخوانم و هم سیر
گریه کنم ، پیش مادر بزرگ نمی توانستم ،
گریه کنم چون می دید و نمی توانستم قرآن بخوانم ، چون شبیه قرآن خوانی بالای سر مرده می شد !
فانوس را روشن کردم و قرآن را بر داشته وبه طبقه دوم خانه مان رفتم ، در آن زمان تنها خانه دو طبقه آبادی، و قرآن را باز کردم با صدای بلند الرحمان خواندم برای پدرم و زار زار گریه کردم !
صبح با صدای اذان بیدار شدم ، لابد حین
خواندن قرآن خواب ام برده است .
سریع پا شدم به گوسفندان آب و علف و به مرغ و خروس ها دانه ریختم و به مدرسه رفتم !
ظهر به خانه آمدم ، مشغول دوشیدن گوسفندان بودم که خدیجه باجی به نزدم
آمد و در دوشیدن شیر کمک ام کرد و گفت :
عیسی تو شب قرآن می خواندی ؟ تو بلدی قرآن بخوانی ؟
گفتم : من مکتبخانه رفتم ، قرآن ختم کردم ،معلومه می توانم قرآن بخوانم !
خدیجه باجی یک دو تومانی از جیب خود در آورد و گفت :
عیسی ! برای پدر منهم قرآن می خوانی ؟ با همان لحن و صوتی که دیشب می خواندی !
قبول کردم و گفتم :
پول لازم نیست ، می خوانم
گفت : نه اون وقت ثواب اش به پدر من نمی رسد ، باید پول را بگیری !
چند روز بعد قرآن خواندن من در طبقه دوم آبادی ،در محله پیچیده بود ، هجر خانم ، حمایل بی بی ، لالا باجی ،
ملکه خانم ، زینب باجی ، تو تو خالا ، املی عمقیزی ، سلمه خالا ،همه
برای خواندن قرآن به پدر و مادرشان برای من پول می دادند !
به قول جم یلماز کمدین تورک ،گفته بود ، من برای پول کار نمی کنم ولی کاری که انجام می دهم ، برایم پول در می آورد !
دقیقا وضعیت من بود ، من برای پول ، قرآن نمی خواندم ولی قرآن خواندن من ، برایم پول ساز شده بود !
🔹تا روز فرارم از روستا وضع مالی من درست شده بود ، دیگر لازم نبود ، به عوض باخت قمارم ، گندم های خانه را به حراج بگذارم !
اورمیه فرق می کرد ، باید برای خواندن قرآن به گورستان بروی ، کاری که از من ساخته نبود !
کار در دباغخانه عمو جعفر هم پول ساز بود ،اما محدود بود ، تمیز کردن پوست ها و نمک زدن آنها ، اوف چه بوی گندی را باید تحمل کنی ولی بعد از آن، دیگر بوی بد را حس نمی کردی ! با صد قالب صابون هم حمام می کردی ، هیچ دختری کنارت نمی آمد !
اینها که تجارت می کنند ، از پوست و پشم پول در می آورند ولی دست به انها نمی زنند !
همواره بوی خوش عطر گل ها را می دهند !
اسم شان تاجر است ، چرا من ، تجارت نکنم ؟
اما اینکار سرمایه کلان می خواهد ، باید آنقدر مال جمع کنی که وقتی به تاجر تبریز و یا تهران خبر بدهی ، از دهان اش آب بریزد !
انهم سرمایه می خواهد !
🔹پیش مادرم و حاج عموی ام ، خواسته ام را گفتم :
من اگر سرمایه داشته باشم ، یک انباری اجاره می کنم و دست تمام تاجر های رضائیه را می بندم !
و حاج عمو برای من سرمایه داد .
پانزده روز بعد انبار استیجاری من ، پر شده بود ، به حاج عمویم اطلاع دادم و او تاجر تبریزی را خبر کرد .
با تاجر تبریزی معامله کردم ، دیگر دست به سیاه و سفید نمی زدم ، قنبر قره داغلی ،مسئول پر کردن پشم بره ها به باردان ها بود ،کار را شروع کردند ، تاجر تبریزی همراه حاج عمو به رستوران برای صرف ناهار رفتند ، من به خانه رفتم و زود بر گشتم ، قنبر ضایعاتی را که در گوشه انبار بود ، قاطی پشم بره ها
به بار دان ها ریخته بود .
ادامه دارد
@navidazerbaijan