نباید می‌خواندیم


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


Instagram.com/nabayad_mikhandim
Instagram.com/moein_dehaz
صفحه دیگر ما:
@nabayad_m
ارتباط با ادمین (تبلیغ):
@Pedram_sin




-

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


من تنهایی بیرون رفتم، تنهایی با خودم حرف زدم و به خودم دلداری دادم، تنهایی مشکلاتم رو هضم کردم، من واسه خودم رفیق بودم، دشمن بودم، به خودم خوبی کردم، بدی کردم، خودم خودمو گم کردم، پیدا کردم. من تنهایی حال خودمو خوب کردم.


ناشناس
@nabayad_mikhandim


حتی یک نفر هم نیست، نه‌خیر! حتی یک نفر هم نیست که بر قلب پاره‌پاره و دردمند من مرهمی از مهربانی بگذارد.


فِی باوند آلبرتی
سرگذشت تنهایی (تاریخچه‌ی یک احساس)
‌ترجمه‌ی اکرم رضایی بایندر
@pixels_ThatAreLife

@nabayad_mikhandim


تو در كسوت يک درخت
حسِ هزارساله‌ی زيارتگاهی را خواهی داشت
كه جز خويش
همه را
شفا داده است


یاور مهدی‌پور
از شعری، سقف‌ها
@nabayad_mikhandim


۲۴ بهمن‌ماه، سالروز درگذشت فروغ است.


برادرم به باغچه می‌گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد
و از جنازه‌های ماهی‌ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره‌های فاسد تبدیل می‌شوند
شماره برمی‌دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می‌داند.
او مست می‌کند
و مشت می‌زند به در و دیوار
و سعی می‌کند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می‌برد
و ناامیدیش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می‌شود 


فروغ فرخزاد | ایمان بیاوریم...
بخشی از شعرِ دلم برای باغچه می‌سوزد
@nabayad_mikhandim



همه‌ی هستی من آیه‌ی تاریکی ست
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
‌‌
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می‌گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصله‌ی رخوتناک دو همآغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می‌دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی می‌گويد «صبح بخیر»
‌‌
زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست
که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد
و در این حسی است
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست
دل من
که به اندازهٔ یک عشق‌ست
به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود می‌نگرد
به زوال زیبای گل‌ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهٔ خانه‌مان کاشته‌ای
و به آواز قناری‌ها
که به اندازهٔ یک پنجره می‌خوانند
آه...
‌‌
سهم من این‌ست
سهم من این‌ست
سهم من،
آسمانی‌ست که آویختن پرده‌ای آنرا از من می‌گیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروک‌ست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می‌گوید:
«دستهایت را
«دوست می‌دارم»

دستهایم را در باغچه می‌کارم
سبز خواهم شد، می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
‌‌
گوشواری به دو گوشم می‌آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب می‌چسبانم
کوچه‌ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر
به تبسم‌های معصوم دخترکی می‌اندیشند که یک‌شب او را
باد با خود برد
‌‌
کوچه‌ای هست که قلب من آنرا
از محله‌های کودکیم دزدیده‌ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

و بدینسان‌ست
که کسی می‌میرد
و کسی می‌ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.
‌‌
من
پری کوچک غمگینی را
می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی‌لبک چوبین
می‌نوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می‌میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد


فروغ فرخزاد
تولدی دیگر
@nabayad_mikhandim



‌‌‌
در "اتوبوس کرمان" کشته شدند. اتوبوسی که خیلی راحت می‌گویند ترمز برید. اتوبوسِ پوسیده. مملکتِ پوسیده.




او تو را کشته بود؛
ولی تو انگار طوری هستی
که اگر بر مزارت دسته گلی می‌گذاشت،
او را می‌بخشیدی.
‌‌‌
اِمره گورلِک
ترجمه سیامک تقی‌زاده
از اینستاگرامِ نامه‌‌ها
@nabayad_mikhandim



دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه ستاره‌ها
یکی‌یکی سقوط خواهند کرد
اگر شاعرم، اگر مرا می‌شناسی
پس می‌دانی که از باران می‌ترسم

اگر چشم‌هایم را به یاد می‌آوری
دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه، باران مرا با خود خواهد برد

شبانه، صدایی اگر شنیدی
این منم که سرآسیمه
از باران می‌گریزم


آتیلا ایلهان
ترجمه‌ی تقی‌زاده
@nabayad_mikhandim


‌"غروری را که شایسته آنی بر خود روا دار"


غرور دائماً مورد سرزنش و تقبیح قرار می‌گیرد، اما گمان می‌کنم این کار را کسانی می‌کنند که خود، دلیلی برای مغرور بودن ندارند، اگر بی‌شرمی و حماقت اکثر انسان‌ها را در نظر بگیریم، به این نتیجه می‌رسیم که کسی که دارای هرگونه برتری است، باید تفاوت خود و دیگران را مدنظر داشته باشد تا دیگران آن را به کلی فراموش نکنند زیرا اگر چنین کسی از روی پاکی و خوش‌قلبی، امتیازات خود را نادیده بگیرد و با آنان طوری بیامیزد که گویی در ردیف آنهاست، باور می‌کنند و با او مثل هم‌سنخ خویش رفتار می‌کنند.

این نکته را بخصوص به کسانی توصیه میکنم که دارای بالاترین مزیت: یعنی مزیت واقعی هستند که عبارت است از خصوصیات برتر شخصیتی.

آنچه را هوراس می‌گوید نباید مردود شمرد: "غروری را که شایسته آنی بر خود روا دار"

شکی نیست که فروتنی به عنوان فضیلت اختراع مفیدی برای اشخاص بی‌سروپاست، زیرا در نتیجه ی فروتنی هر کس ناچار می شود درباره ی خود طوری سخن بگوید که گویی در شمار آنان است. فروتنی واقعا یکسان کردن آدمیان است، زیرا با این نتیجه منجر می شود که گویی جز افراد بی سروپا کسی در جهان نیست.


شوپنهاور
در باب حکمت زندگی
@nabayad_mikhandim


[افراد نادان] معمولا محبوب‌ترند و طرفداران بیشتری دارند. این‌ها به آسانی از بابت خوش‌قلبی شهرت پیدا می‌کنند. زیرا هرکس برای تمایلاتش به دیگران، هم در برابر خود و هم در برابر دیگران، به توجیهی نیاز دارد. درست به همین علت، برتری ذهنی، از هر نوع، خصوصیتی است که انسان را بسیار منزوی می‌کند. مردم از افرادی که بالاترند، می‌گریزند و از آنها متنفرند. و در توجیه این رفتار، برای آنان همه نوع عیبی می‌تراشند.


شوپنهاور
در باب حکمت زندگی، ترجمه‌ی مبشری
@nabayad_mikhandim


بدون او، همه‌چیز چه طولانی است.


رولان بارت
خاطرات سوگواری، ترجمه‌ی واقف
@nabayad_mikhandim


‌‌
بازوهایتان را نمی‌خواهم
شانه‌هایتان را نمی‌خواهم
من خودم را دارم
شما خودتان را دارید
بگذاریم همه‌چیز همین‌طور بماند
من در خانه‌ای قدیمی زندگی می‌کنم
جایی که هیچ‌چیز فریاد پیروزی سر نمی‌دهد
و تاریخ نمی‌خواند
جایی که هیچ‌چیز گلی نمی‌کارد
گاهی ساعتم می‌‌افتد پایین
گاهی خورشید من به تانک آتش گرفته‌ای می‌ماند
من ارتش‌هایتان را
نمی‌خواهم
یا
بوسه‌تان را
یا
مرگ‌تان را
من خودم
آنها را دارم
دست‌هایم بازو دارند
بازوهایم شانه
شانه‌هایم مرا
من خودم را دارم
شما زمانی مرا دارید که مرا ببینید
ولی من دوست ندارم که شما مرا ببینید
دوست ندارم که ببینید
چشم در سر دارم
و می‌توانم راه بروم
و نمی‌خواهم پرسش‌هایتان را پاسخ دهم
نمی‌خواهم سرگرم تان کنم
نمی‌خواهم که سرگرمم کنید
یا ناخوشم کنید
یا سخنی بگویید
نمی‌خواهم دوستتان بدارم
نمی‌خواهم نجاتتان بدهم

بازوهایتان را نمی‌خواهم
شانه‌هایتان را نمی‌خواهم
من خودم را دارم
شما خودتان را دارید
بگذاریم همه‌چیز همین‌طور بماند


بوکوفسکی
مترجم ناشناس
@nabayad_mikhandim


‌‌جدایی از تو هدیه‌ای است
فراموشی تو نعمتی.
اما عزیز من، آیا زنی دیگر
صلیبی را که من بر زمین نهادم بر دوش خواهد کشید؟


آنا آخماتووا
از شعری
ترجمه‌ی احمد پوری، خاطره‌ای در درونم است
@nabayad_mikhandim


آنچه در تصویر خواندید، جملات فرانتس کافکا خطاب به پدرش است. او پدری مستبد داشت. از اقتدار و رفتارهای پدر آسیب دید. سرانجام در حدود سی‌و‌پنج سالگی نامه‌ای خطاب به او نوشت. نامه را به مادر سپرد تا تحویل بدهد. مادر آن را خواند و هرگز به پدر نشان نداد. بخشی از کتاب را بخوانیم:


شاید تو هم آن شبی را به خاطر داشته باشی که آب می‌خواستم و دست از گریه و زاری برنمی‌داشتم، قطعاً نه به این دلیل که تشنه بودم، بلکه می‌خواستم شما را بیازارم و کمی هم خود را سرگرم کنم. تهدیدهای خشنی که بارها تکرار شد، بی‌نتیجه ماند. مرا از تخت خواب پایین آوردی، به بالکن بردی و مرا با پیراهن خواب لحظه‌یی پشت در بسته نگه داشتی. نمی‌خواهم بگویم که این کار اشتباه بزرگی بود. شاید برایت غیرممکن بود آسایش شبانه‌ات را به روش دیگری بازیابی. با یادآوری این خاطره فقط می‌خواهم روش‌های تربیتی، و تاثیری را که بر من داشتی، یادآوری کنم. احتمالاً واکنش تو کافی بود که شب‌های دیگر چنین نکنم، ولی در درون کودکی که من بودم، زیانی به بار نشست. بر طبق طبیعتم هرگز نتوانسته‌ام رابطۀ دقیقی بین آن وقایع پیدا کنم. آب خواستن بدون دلیل، به گمان من امری طبیعی بود و بیرون در ماندن بسیار وحشت‌ناک. حتا تا سال‌های بعد هم از این اندیشۀ دردناک رنج می‌بردم که این مرد قوی‌هیکل که پدرم باشد، چه‌گونه توانست در آنی‌ترین محاکمه، بی‌انگیزه مرا از تخت‌خواب بیرون کشد و در آن ساعت شب در بالکن بگذارد، حتماً در چشم‌های او هیچ بودم.



نامه به پدر _ ترجمه‌ی دارچینیان‌
@nabayad_mikhandim



احترام از هر چیزی مهم‌تر است. مهم‌تر از دوستی و خویشاوندی. حتی از عشق هم مهم‌تر است.


جبران خلیل جبران
ترجمه‌ی جوانمردی
@nabayad_mikhandim


کشیش گفت:
_ خدا مهربان است. به کمک خداوند توانا امیدوار باشيد!
_ ای بابا! مهربان است. اما نه برای ما!

کشیش در حالی که سر تکان می‌داد تذکر داد:
_ خانم، این [حرف] گناه است!
کاترینا ایوانونا شخص [فقیر و] مشرف به مرگ را نشان داد و فریاد زد:
_ و این گناه نیست؟


داستایفسکی
جنایت و مکافات، ترجمه‌ی مهری آهی
@nabayad_mikhandim


دیگر نمی‌خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست.


بهمن فرسی
شب یک، شب دو
@pixels_ThatAreLife

@nabayad_mikhandim


من دوام آوردم. باز هم دوام مى‌آورم. ولى دلم می‌خواست معنىِ زندگی‌ام چيزى بيشتر از دوام آوردن باشد.

ناشناس
@nabayad_mikhandim


با ورژن‌های قدیمیِ خودت مهربان باش. آن‌ها آنچه را که تو اکنون می‌دانی، نمی‌دانستند.

ناشناس
@nabayad_mikhandim

20 last posts shown.