هیچ وقت در مباحثه با صالح اینطوری نمیشد و اینقدرررر در گفتن کلمات گیر نمیکرد. چون با صالح آرامش داشت و میدانست که قرار نیست که مچش را بگیرد. اما آن دقایق، خیلی سخت گذشت. آن صفحه را توضیح داد و میخواست به صفحه بعد برود که دید منوچ انگار میخواهد سرش را بالا بیاورد. محمد کمی خودش را جمع و جور کرد و نزدیک بود خوشحال بشود و فکر کرد منوچ میخواهد سوالی بپرسد اما دید نخیر! منوچ نگاهی به ساعت دیواری مسجد انداخت و نفس عمیقی کشید و دوباره سرش را روی کتابش انداخت.
شما در اینطور موقعیتها گرفتار نشدید. هر وقت دلتان خواسته، دهانتان را باز کردید و زبانتان را به هر گونه و کلماتی که خواستید چرخاندید. حتی به آن فکر هم نکردید که مثلاً فلان کلمه، گفتنش برای شما ممکن است چقدر سخت و یا دردسرساز باشد. فلذا طبیعی هم هست که متوجه نشوید که همین نگاه به ساعت و نفس عمیق کشیدن منوچ و یا چشم تو چشم نشدن و سر را روی کتاب انداختن، یعنی: «چقدر دیر میخونه!» «چقدر گیر میکنه!» «حوصلمون سر بُرد.» «روم نمیشه بهش بگم کافیه دیگه!» «زود باش تمومش کن که کار داریم.» «میشه اینقدر گیر نکنی؟» «عجب غلطی کردیم که قبول کردیم که هم مباحثه ما باشه!» «اگه فقط خودمون دو تا بودیم و این نیومده بود، تا حالا تمومش کرده بودیم.» و ...
آن جلسه گذشت. محمد خوب توضیح داد و حتی در بلاغت، حرفهایی از کتاب مختصر نقل کرد که درس جواهر را شیرینتر و قابل استفاده تر میکرد. اما نه میرعلی سوال پرسید و نه منوچ. به خاطر همین، اصلاً شبیه یک جلسه پر چالشِ مباحثه که هر طلبه درسخوانی آرزویش را دارد و دلش غَنج میرود برای آن، نشد که نشد.
ساعت مباحثه تمام شد و همه به سلف رفتند. اما محمد از بس در حین توضیح دادن درس عرق کرده بود، ترجیح داد که به جای خوردن صبحانه، به حمام برود و یک دوش بگیرد که لااقل برای شرکت در کلاسها سرحال باشد.
وقتی به حجرهاش رفت که لباس و حوله بردارد، دید هم حجرهای اش به نام فرهاد که پسر خوش چهره و اهل عشق و حالی بود، لباسش را برداشته و میخواهد به حمام برود. برخلاف محمد و بقیه که حداکثر هفتهای یکبار به حمام و شاید آن هم برای غسل روز جمعه میرفتند، آن بزرگوار معمولاً نه تنها در مباحثه اجباری شرکت نمیکرد بلکه تقریباً هفتهای سه چهار بار صبحها نیاز به حمام پیدا میکرد و به خاطر همین، هر روز ترگل و تازهتر از بقیه بود.
وقتی محمد از حمام برگشت و میخواست گوشش را خشک کند، دید فرهاد جلوی آینه ایستاده و در حال سشوار کردن موهایش است. تنها کسی که از اولین سال طلبگی تا آخرش محمد دید که در حجره سشوار دارد و هر روز به خودش میرسد، همان فرهاد شیطون بلا بود. محمد و فرهاد هروقت میخواستند سر به سر همدیگر بگذارند، با کمال جدیت، هر چه دلشان میخواست بار همدیگر میکردند.
-به به! آقا حداد! احول شما؟ عافیت باشه. بالاخره یه حموم رفتی.
-مخلصم قربان! نمیدونستم منتظر حمامم بودی! و الا زودتر میرفتم. شما چطوری؟
-هی. تنهایی و حجره نشینی با دو تا آدم شهرستانیِ نچسبِ اهلِ درسِ عشقِ مطالعه خیلی سخت میگذره به من. اما خدا را شکر. همینم شاکریم به درگاه خدا. شما چطورین؟
-ما قراره چطور باشیم؟ نه جذابیت شما رو داریم و نه سر و زبونِ همشَهریات.
-ای بابا. جذابیت فقط باعث دردسره. منو ببین! دلم خونه. همهاش تو چشمم. خیلی بهت غبطه میخورم که جذاب نیستی!
-منم خیلی بهت غبطه میخورم. عقل نداری، راحتی. به خدا.
-آره والا. راستی هم بحث پیدا کردی؟
-پیدا هم نکنم، با تو مباحثه نمیکنم. مگه دیوونم؟ یه ذره آبرو و حیثیت دارم، میخوای اینم... لا اله الا الله!
-دلتم بخواد. به هر حال. امروز عصر که قرار دارم. اما شب اگه زود اومدم، یه مباحثه بذاریم.
-مگه از صبح شنبه تا ظهر چهارشنبه خروج از مدرسه ممنوع نیست؟ تو چطوری هر وقت دلت خواست میری و میایی؟
-آیه «وَجَعَلنَا مِن بَینِ أَیدِيهِم سَدّا ...» میخونم و بر خدا توکل میکنم و هیچ کس نمیبینه.
-برو داداش. برو خدا خیرت بده. برو با ما تفریح نکن.
فرهاد از آن پسرهایی بود که از یک خانواده فوق پولدار، تصمیم به آمدن به حوزه گرفته بود. حتی مادرش هم چادری نبود. چه برسد به خواهرش که زمانی که هنوز بدحجابی اینقدر مد نبود، او حتی شال و روسری هم نمیپوشید. فرهاد به پول آن موقع، ماهی حداقل یک میلیون تومان خرج عطر و رستوران و دَک و پُزش بود. کسی خبر نداشت با کی به رستوران میرود و اصلاً چرا اینقدر تیپ میزند؟ ولی هر چه بود، محمد و محمود میدانستند که مجردی فشار زیادی به او آورده است.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
شما در اینطور موقعیتها گرفتار نشدید. هر وقت دلتان خواسته، دهانتان را باز کردید و زبانتان را به هر گونه و کلماتی که خواستید چرخاندید. حتی به آن فکر هم نکردید که مثلاً فلان کلمه، گفتنش برای شما ممکن است چقدر سخت و یا دردسرساز باشد. فلذا طبیعی هم هست که متوجه نشوید که همین نگاه به ساعت و نفس عمیق کشیدن منوچ و یا چشم تو چشم نشدن و سر را روی کتاب انداختن، یعنی: «چقدر دیر میخونه!» «چقدر گیر میکنه!» «حوصلمون سر بُرد.» «روم نمیشه بهش بگم کافیه دیگه!» «زود باش تمومش کن که کار داریم.» «میشه اینقدر گیر نکنی؟» «عجب غلطی کردیم که قبول کردیم که هم مباحثه ما باشه!» «اگه فقط خودمون دو تا بودیم و این نیومده بود، تا حالا تمومش کرده بودیم.» و ...
آن جلسه گذشت. محمد خوب توضیح داد و حتی در بلاغت، حرفهایی از کتاب مختصر نقل کرد که درس جواهر را شیرینتر و قابل استفاده تر میکرد. اما نه میرعلی سوال پرسید و نه منوچ. به خاطر همین، اصلاً شبیه یک جلسه پر چالشِ مباحثه که هر طلبه درسخوانی آرزویش را دارد و دلش غَنج میرود برای آن، نشد که نشد.
ساعت مباحثه تمام شد و همه به سلف رفتند. اما محمد از بس در حین توضیح دادن درس عرق کرده بود، ترجیح داد که به جای خوردن صبحانه، به حمام برود و یک دوش بگیرد که لااقل برای شرکت در کلاسها سرحال باشد.
وقتی به حجرهاش رفت که لباس و حوله بردارد، دید هم حجرهای اش به نام فرهاد که پسر خوش چهره و اهل عشق و حالی بود، لباسش را برداشته و میخواهد به حمام برود. برخلاف محمد و بقیه که حداکثر هفتهای یکبار به حمام و شاید آن هم برای غسل روز جمعه میرفتند، آن بزرگوار معمولاً نه تنها در مباحثه اجباری شرکت نمیکرد بلکه تقریباً هفتهای سه چهار بار صبحها نیاز به حمام پیدا میکرد و به خاطر همین، هر روز ترگل و تازهتر از بقیه بود.
وقتی محمد از حمام برگشت و میخواست گوشش را خشک کند، دید فرهاد جلوی آینه ایستاده و در حال سشوار کردن موهایش است. تنها کسی که از اولین سال طلبگی تا آخرش محمد دید که در حجره سشوار دارد و هر روز به خودش میرسد، همان فرهاد شیطون بلا بود. محمد و فرهاد هروقت میخواستند سر به سر همدیگر بگذارند، با کمال جدیت، هر چه دلشان میخواست بار همدیگر میکردند.
-به به! آقا حداد! احول شما؟ عافیت باشه. بالاخره یه حموم رفتی.
-مخلصم قربان! نمیدونستم منتظر حمامم بودی! و الا زودتر میرفتم. شما چطوری؟
-هی. تنهایی و حجره نشینی با دو تا آدم شهرستانیِ نچسبِ اهلِ درسِ عشقِ مطالعه خیلی سخت میگذره به من. اما خدا را شکر. همینم شاکریم به درگاه خدا. شما چطورین؟
-ما قراره چطور باشیم؟ نه جذابیت شما رو داریم و نه سر و زبونِ همشَهریات.
-ای بابا. جذابیت فقط باعث دردسره. منو ببین! دلم خونه. همهاش تو چشمم. خیلی بهت غبطه میخورم که جذاب نیستی!
-منم خیلی بهت غبطه میخورم. عقل نداری، راحتی. به خدا.
-آره والا. راستی هم بحث پیدا کردی؟
-پیدا هم نکنم، با تو مباحثه نمیکنم. مگه دیوونم؟ یه ذره آبرو و حیثیت دارم، میخوای اینم... لا اله الا الله!
-دلتم بخواد. به هر حال. امروز عصر که قرار دارم. اما شب اگه زود اومدم، یه مباحثه بذاریم.
-مگه از صبح شنبه تا ظهر چهارشنبه خروج از مدرسه ممنوع نیست؟ تو چطوری هر وقت دلت خواست میری و میایی؟
-آیه «وَجَعَلنَا مِن بَینِ أَیدِيهِم سَدّا ...» میخونم و بر خدا توکل میکنم و هیچ کس نمیبینه.
-برو داداش. برو خدا خیرت بده. برو با ما تفریح نکن.
فرهاد از آن پسرهایی بود که از یک خانواده فوق پولدار، تصمیم به آمدن به حوزه گرفته بود. حتی مادرش هم چادری نبود. چه برسد به خواهرش که زمانی که هنوز بدحجابی اینقدر مد نبود، او حتی شال و روسری هم نمیپوشید. فرهاد به پول آن موقع، ماهی حداقل یک میلیون تومان خرج عطر و رستوران و دَک و پُزش بود. کسی خبر نداشت با کی به رستوران میرود و اصلاً چرا اینقدر تیپ میزند؟ ولی هر چه بود، محمد و محمود میدانستند که مجردی فشار زیادی به او آورده است.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour