با این که همه نگاه محمد به قیافه نورانی و نماز شب خوانِ میرعلی بود، اما همه حواسش به عکس العمل منوچ بود. قبل از این که میرعلی حرف بزند، منوچ سرش را انداخت روی کتابش و اینطور مخالفتش را ابراز کرد: مگه تو وقت میکنی غیر از کتابای مسئله دار، درس و بحثِ خودتو مطالعه کنی؟
محمد دید اگر جوابش را ندهد، باخته! به خاطر همین رو به منوچ کرد و گفت: حاضرم همین حالا مباحثه کنیم و من درس رو بگم. اگه چیزی از شماها کم داشتم، میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.
میرعلی دید محمد مصمم است که با آنها هم بحث بشود. رو به منوچ کرد و گفت: «آقاجمال بذار با ما بحث کنه! دو سه جلسه بیاد، اگه راضی نبودی، یا حاشیه داشتیم، میگیم نیاد. نباید جلوی خودش بگم اما بنظرم حداد هوشش خیلی خوبه. دو سه بار تو کتابخونه دیدم که در کنار جواهر، شرح مختصر هم مطالعه میکنه.»
[الشرح المختصر، معروف به «مختصرالمعانی» که شرح کوتاهتر «تلخیص المفتاح» است، در سال ۷۵۶ قمری تألیف شده است. کتاب مختصر المعانی تألیف ادیب نامور قرن هشتم، ملا سعدالدین تفتازانی، از ممتازترین کتب و آثاری است که در زمینه علوم بلاغی تدوین شده است که متاسفانه بسیاری از طلاب امروزی آن را مطالعه نمیکنند. محمد از آیت الله جوادی آملی شنیده بود که «هر کس کتاب مُطَوَل را بخواند، به اندازه مختصر میفهمد و هر کس کتاب مختصر را بخواند، به اندازه جواهر میفهمد.» خب محمد در ادامهاش نتیجه گرفته بود که هر کس فقط کتاب جواهر بخواند، هیچ چیز از بلاغت نمیفهمد! به خاطر همین، دستش به مُطول که نمیرسید. ناچارا با هزار زحمت، کتاب مختصر را با دقت و انواع شروحی که داشت، میخواند و لذت میبرد.]
منوچ سرش را بالا نیاورد. نفس عمیقی کشید. مشخص بود که یاد چیزی افتاده. از زبانش در رفت و گفت: «یه روز که تو کتابخونه سوال برام پیش اومده بود و رفتم سراغ آقای صنیع (از طلاب دو پایه بالاتر که بسیار باهوش و موفق و مجتهد در علوم و ادبیات عرب بود و نظراتش در خصوص ادبیات عرب، حتی برای اساتید هم حجت محسوب میشد) وقتی به سوالم جواب داد، ازم پرسید که «شما اون پسره رو که رفته سراغ قفسه بلاغت و همیشه همونجا میشینه و هر شب دو سه ساعت کتب بلاغی میخونه، میشناسی؟» منم دیدم حداد اونجا نشسته.»
محمد و میرعلی به هم نگاه کردند و لبخندی زدند. میرعلی تا دید تنور داغ است، فوراً نان را چسباند و گفت: «پس حله. حداد بیا بشین جلوتر.»
منوچ فوراً گفت: «حالا آزمایشی یکی دو جلسه با هم باشیم ببینم چی میشه.»
محمد خیلی خوشحال شد و کتاب مغنی را باز کردند و مباحثه شروع شد. نه قرعه انداختند و نه هیچی! فوراً منوچ گفت: «امروز حداد بخونه.»
محمد بسم الله گفت و شروع کرد اما... روزی که باید خیلی عالی شروع میشد و محمد یک عرضه اندام علمیِ چالشی با منوچ و میرعلی راه مینداخت، نمیدانم چرا از همان اولش هول شد و عرق میکرد. شاید به خاطر این بود که نمیخواست جلوی منوچ کم بیاورد و اعتبار خودش و میرعلی زیر سوال برود. و وقتی هم هول میشد، متاسفانه لکنت زبانش چندین برابر میشد.
[اشاره
حرف جر لأربعه عشر معنی:
أولها: الإلصاق ...]
همهاش بلد بود. اگر نخوانده بود و بچه درس نخوانی بود، آدم زورش نمیآمد. کلمه به کلمه را بلد بود و قشنگ میتوانست گرد و خاک کند و چشم منوچ را بترکاند. اما نمیشد. نمیتوانست کلمات را مانند مسلسل Brugger Thomet MP روسی شلیک کند و دیواری از آتش کلمات را جلوی آنها به نمایش بگذارد.
[وهو حقیقی کَ «أمسکتُ بزید» إذا قبضتَ علی شیء من جسمه أو علی ما یحبسه من ثوب ونحوه، ولو قلت: أمسکته، احتمل ذلک وأن تکون منعته من التصرف، ومجازیّ، نحو: «مررت بزید» أی: ألصقت مروری بمکان یقرب من زید.]
تا اینجا را خواند و آرام و طوری که تابلو نباشد، دستی به پیشانی کشید و عرقش را تمیز کرد. میخواست متن را توضیح بدهد که دید نه میرعلی سرش را بالا آورد تا به او نگاه کند و نه منوچ. شاید در آن لحظه با خودشان فکر میکردند که اگر با محمد چشم تو چشم نشوند و سرشان روی کتابشان باشد، محمد کمتر اذیت میشود. اما دقیقاً همین مسئله محمد را عصبیتر میکرد. چرا که فکر میکرد که آنها دارند مراعاتش میکنند. بر اعصابش مسلط شد و ادامه داد.
[الثانی: التعدیه
وتسمی باء النقل أیضاً، وهی المعاقبه للهمزه فی تصییر الفاعل مفعولاً، وأکثر ما تعدّی الفعل القاصر، تقول فی «ذهب زید» : «ذهبت بزید، وأذهبته» ومنه: (ذَهَبَ الله بِنُورِهِمْ) (البقره /17) وقرئ فی الشواذ «أذهب الله نورهم» وهی بمعنی القراءه المشهوره.]
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد دید اگر جوابش را ندهد، باخته! به خاطر همین رو به منوچ کرد و گفت: حاضرم همین حالا مباحثه کنیم و من درس رو بگم. اگه چیزی از شماها کم داشتم، میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.
میرعلی دید محمد مصمم است که با آنها هم بحث بشود. رو به منوچ کرد و گفت: «آقاجمال بذار با ما بحث کنه! دو سه جلسه بیاد، اگه راضی نبودی، یا حاشیه داشتیم، میگیم نیاد. نباید جلوی خودش بگم اما بنظرم حداد هوشش خیلی خوبه. دو سه بار تو کتابخونه دیدم که در کنار جواهر، شرح مختصر هم مطالعه میکنه.»
[الشرح المختصر، معروف به «مختصرالمعانی» که شرح کوتاهتر «تلخیص المفتاح» است، در سال ۷۵۶ قمری تألیف شده است. کتاب مختصر المعانی تألیف ادیب نامور قرن هشتم، ملا سعدالدین تفتازانی، از ممتازترین کتب و آثاری است که در زمینه علوم بلاغی تدوین شده است که متاسفانه بسیاری از طلاب امروزی آن را مطالعه نمیکنند. محمد از آیت الله جوادی آملی شنیده بود که «هر کس کتاب مُطَوَل را بخواند، به اندازه مختصر میفهمد و هر کس کتاب مختصر را بخواند، به اندازه جواهر میفهمد.» خب محمد در ادامهاش نتیجه گرفته بود که هر کس فقط کتاب جواهر بخواند، هیچ چیز از بلاغت نمیفهمد! به خاطر همین، دستش به مُطول که نمیرسید. ناچارا با هزار زحمت، کتاب مختصر را با دقت و انواع شروحی که داشت، میخواند و لذت میبرد.]
منوچ سرش را بالا نیاورد. نفس عمیقی کشید. مشخص بود که یاد چیزی افتاده. از زبانش در رفت و گفت: «یه روز که تو کتابخونه سوال برام پیش اومده بود و رفتم سراغ آقای صنیع (از طلاب دو پایه بالاتر که بسیار باهوش و موفق و مجتهد در علوم و ادبیات عرب بود و نظراتش در خصوص ادبیات عرب، حتی برای اساتید هم حجت محسوب میشد) وقتی به سوالم جواب داد، ازم پرسید که «شما اون پسره رو که رفته سراغ قفسه بلاغت و همیشه همونجا میشینه و هر شب دو سه ساعت کتب بلاغی میخونه، میشناسی؟» منم دیدم حداد اونجا نشسته.»
محمد و میرعلی به هم نگاه کردند و لبخندی زدند. میرعلی تا دید تنور داغ است، فوراً نان را چسباند و گفت: «پس حله. حداد بیا بشین جلوتر.»
منوچ فوراً گفت: «حالا آزمایشی یکی دو جلسه با هم باشیم ببینم چی میشه.»
محمد خیلی خوشحال شد و کتاب مغنی را باز کردند و مباحثه شروع شد. نه قرعه انداختند و نه هیچی! فوراً منوچ گفت: «امروز حداد بخونه.»
محمد بسم الله گفت و شروع کرد اما... روزی که باید خیلی عالی شروع میشد و محمد یک عرضه اندام علمیِ چالشی با منوچ و میرعلی راه مینداخت، نمیدانم چرا از همان اولش هول شد و عرق میکرد. شاید به خاطر این بود که نمیخواست جلوی منوچ کم بیاورد و اعتبار خودش و میرعلی زیر سوال برود. و وقتی هم هول میشد، متاسفانه لکنت زبانش چندین برابر میشد.
[اشاره
حرف جر لأربعه عشر معنی:
أولها: الإلصاق ...]
همهاش بلد بود. اگر نخوانده بود و بچه درس نخوانی بود، آدم زورش نمیآمد. کلمه به کلمه را بلد بود و قشنگ میتوانست گرد و خاک کند و چشم منوچ را بترکاند. اما نمیشد. نمیتوانست کلمات را مانند مسلسل Brugger Thomet MP روسی شلیک کند و دیواری از آتش کلمات را جلوی آنها به نمایش بگذارد.
[وهو حقیقی کَ «أمسکتُ بزید» إذا قبضتَ علی شیء من جسمه أو علی ما یحبسه من ثوب ونحوه، ولو قلت: أمسکته، احتمل ذلک وأن تکون منعته من التصرف، ومجازیّ، نحو: «مررت بزید» أی: ألصقت مروری بمکان یقرب من زید.]
تا اینجا را خواند و آرام و طوری که تابلو نباشد، دستی به پیشانی کشید و عرقش را تمیز کرد. میخواست متن را توضیح بدهد که دید نه میرعلی سرش را بالا آورد تا به او نگاه کند و نه منوچ. شاید در آن لحظه با خودشان فکر میکردند که اگر با محمد چشم تو چشم نشوند و سرشان روی کتابشان باشد، محمد کمتر اذیت میشود. اما دقیقاً همین مسئله محمد را عصبیتر میکرد. چرا که فکر میکرد که آنها دارند مراعاتش میکنند. بر اعصابش مسلط شد و ادامه داد.
[الثانی: التعدیه
وتسمی باء النقل أیضاً، وهی المعاقبه للهمزه فی تصییر الفاعل مفعولاً، وأکثر ما تعدّی الفعل القاصر، تقول فی «ذهب زید» : «ذهبت بزید، وأذهبته» ومنه: (ذَهَبَ الله بِنُورِهِمْ) (البقره /17) وقرئ فی الشواذ «أذهب الله نورهم» وهی بمعنی القراءه المشهوره.]
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour