مرد:شما یه کم از خودت بگو.جلسه قبل که همش من حرف زدم.زن نگاهی به فنجون قهوه جلوی روش میندازه و کمی با قاشق کنار فنجان بازی میکنه و میگه:خیلی خلاصه طلاق گرفتم و یک پسر پنج ساله دارم.مرد با تعجب خفیفی میگه: جدی؟ اصلا به شما نمیاد مگه چند سالتونه؟.البته میتونی جواب ندی حتی می تونی دروغ بگی. درک می کنم.زن میخنده و میگه:سی و پنج.مرد میگه:اصلا بهتون نمیاد.به نظرم حتی به سی سال هم نمی خورید زن:لازم نیست بهم دلداری بدی.خودم آمار موهای سفید و چروکهای صورتمو دارم.مرد:می خوای از زندگیت حرف بزنی؟ چرا طلاق گرفتی؟ عیبش چی بود؟ زن:گره روسری را که دور گردنش پیچیده،باز میکنه و میگه:شاید باورت نشه.مرد خیلی خوبی بود.اهل خانواده،سربه راه،مسئولیت پذیر و البته با غیرت.این مورد آخر را خیلی زنها دوست دارند ولی من دوست نداشتم.مرد: با غیرت یعنی چی؟ تعریف ها فرق داره.زن:یعنی این که ما حتی آنتن ماهواره تو خونه نداشتیم.می گفت این فیلم های ترکی زنها را از راه به در میکنه.وقتی با دوستم چت می کردم حساس می شد.البته به هیچ وجه مذهبی نبود ولی شکاک بود.حالا این خیلی دلیل مهمی برای طلاق نبود چون این اواخر خیلی بهتر شده بود.ولی اون یک زن خونه دار می خواست.زنی که موقع ظهر بوی عطر قورمه سبزی از آشپزخونه اش تا توی راه پله ها هم بیاد و صبح تا شب تو خونه باشه.یک زن خونه دار مطیع و سربه راه.به نظرم حقش بود چون مرد خوبی بود ولی من اون زن نبودم.توی بیست سالگی شوهر کردم، به زور لیسانس گرفتم.دلم می خواست ادامه تحصیل بدم،کار کنم.ولی اون یک زن اینجوری نمی خواست.خیلی سعی کرد منو نگه داره،در واقع زندگیمونو نگه داره.ولی من زن خونه نبودم حس اسارت داشتم با خودم می گفتم واقعا قراره همه عمرم توی آشپزخونه و خونه بگذره؟ برای همین مهرمو بخشیدم و با یک معذرت خواهی جدا شدم.مرد:پسرتون پیش کیه؟ زن: پیش باباش.من حضانتشو می خواستم ولی اصرار نکردم.البته اسمش اینه که پیش باباشه چون همش پیش خودمه.مرد:اسمش چیه؟ زن عکس صفحه موبایلشو نشونش میده:ایشون هستند،اسمش هم حافظ.البته امیر حافظ که همون حافظ صداش میزنیم.چون امیر حافظ یه اسمی تو مایه های محمد شهرامه که خیلی جالب نیست.مرد همانطور که عکس بچه را می بینه بشدت می خنده و میگه شکل خودتونه.چه موهای فر قشنگی داره.زن دستی به موهاش می کشه و میگه: ممنون لطف داری.مرد میگه: الان داری چکار می کنی؟ درس می خونید؟ کار می کنید؟ زن میگه: یه چیز جالب بگم.من دو ساله جدا شدم که درس بخونم و کار کنم.الان نه کار می کنم و نه حوصله درس خوندن دارم.فقط توی این دو سال یکبار تجربه خودکشی داشتم.و یک سری نیازها هم به نیازهام اضافه شده.می دونی چیه؟ گاهی عقده ها آدمو گول میزنند.تو عقده پرواز داری ولی وقتی پرواز می کنی تهوع می گیری و فوری می خوای برگردی رو زمین سفت.مرد:یعنی از طلاقتون پشیمونید؟.زن:میشه اینقدر از فعل جمع استفاده نکنی؟ مرد میگه: از طلاقت پشیمون نیستی؟ زن: یه چیز جالب دیگه هم بگم. وقتی طلاق گرفتم بهترین دوستم که رازهام پیشش بود با شوهرم وارد رابطه شد.البته هنوز شوهرم راضی به ازدواج با اون نشده. ولی شنیدم همدیگه را می بینند مرد:شاید شوهرت منتظره برگردی.شاید می خواد حسادتو تحریک کنه که برگردی برای همین تن به ازدواج مجدد نداده. زن:درسته از این زندگی راضی نیستم ولی به زندگی قبلیم هم برنمی گردم باید راهمو پیدا کنم ولی رفتار دوستم بشدت بهم آسیب زد.درسته هر دو الان ادمهای ازادی هستند که زندگی خودشونو دارند ولی خیلی چیزها از دید منطق درسته ولی از دید انصاف درست نیست.از دوستی که محرم رازم بود همچین انتظاری نداشتم.زن آهی میکشه و میگه من باید برم دنبال حافظ چون پیش پدرشه.مرد: باشه.راستی نگفتی اسمت چیه؟.زن:شادی.مادرم اسممو گذاشت شادی که همیشه شاد باشم چون خودش آدم شادی نبود ولی خب،اگه با اسم همه چیز حل می شد دنیا این شکلی نبود.زن کیفشو برمی داره و روسری را دور گردنش می بنده مرد میگه:میشه دوباره ببینمت؟.همین جا توی همین کافه.زن میگه:نمی دونم.تو گفتی هنوز تو فکر دوستت هستی مرد: اره هستم.ولی دلیل نمیشه دو نفر ادم تنها گاهی با هم حرف نزنند.زن با عجله کیفشو بر می داره و میگه: من برم دیرم شده.فعلا....
#داستانک
#داستانک