حتی وقتی داشت وانمود میکرد اینطور نیست، اما اینطور بود. همیشه در برابر توجه بیش از حد تسلیم میشد. وقتی به گوشوارههای توی گوشش توجه میشد انگار دشت جدیدی در قلبش سبز شده باشد. راجع به خطچشم امروزش که حرف میزدی یا رنگ موهایش را که برایش انتخاب میکردی چراغی درون ذهنش روشن میشد. یا وقتی کسی زخمهای کوچکِی که با کرمپودر و کوفت و زهرمار سعی در پوشیدنشان داشت را میبوسید، احساس میکرد کسی دارد به قلبش نزدیکتر میشود. این مدام به چیزی دقت کردنها که معمولا کمترکسی دقت میکند، باعث میشد از درون احساس گرم شدن کند. مثل خوردن یک لیوان شیرشکلاتِ داغ وسط یک شب زمستانی. شیرشکلات شاید خیلی باکلاس باشد. ولی شبیه یک لیوان چایی که تا خرتناق پرکردهای وسط یک شب زمستانی. شبیه یک همچین چیزی.
@manonasrin
@manonasrin