دوستت داشتم و دیگر معلوم نیست بتوانی ادامه بدهی. تو به آخر خط رسیدهای. زمانی بهترین خودت بودی. و حالا دست سرنوشت تو را به پایان راه رساند. همان که همیشه از آن میترسیدی. خداحافظ توپِ بادیِ بازیِ بچگیهایم. تو باشکوه بودی و با مالدینی دویدی. عمری را وسط چمنهای سانتیاگوبرنابئو کاشته شدی و به تور دروازههای آنفیلد چسبیده بودی. وقتی جوانتر بودی، وقتی هردوی ما جوانتر بودیم، روی چمنهای بسیاری با هم دویده بودیم. و حالا تو به پایان راه رسیدهای. و دیگر کمباد شدهای. و دیگر امیدی هم به باد شدن مجددت نیست. انگار که دیگر وقتش رسیده باشد، باید بروی. پس خداحافظ. برای تو میدهم ویسنته د کالدِرون را یک دقیقه سکوت بدهند. قبل از هر بازی. البته دیگر خبری از ورزشگاه ویسنته د کالدرون نیست. شهرداری خرابش کرد. درست شبیه تو. که قرار است دیگر خبری از تو هم نباشد. تو ترکیدهای. و این باید دیگر برایم عادی بشود. نبودنت. اینکه از فردا باید به زندگی ادامه بدهم و تظاهر کنم نبودن تو دلم را آتش نمیزنَد، برایم باید عادی بشود. تا همینجا هم خوب دوام آوردی. مخصوصا وقتی یکبار گمان کردی بعد از یک شوت سرکش، به تیرک افقی دروازه خوردهای. درحالیکه گلدان مورد علاقهی مامان را شکسته بودی. کفِ پذیرایی. وسط اولدترافوردی که فرگوسن روی نیمکتهایش مینشست. اینکه بعد از آن حادثه مامان پارهات نکرد، شانسی بود که از پسزمینه آوردی. غمِ تو درد زیادی دارد. اما همیشه در خاطرم خواهیماند. با تو همراه تمام آنهایی که میخواستم در کنارشان بدوَم، دویدم. بابتش از تو ممنونم. و شاید در جهانی دیگر تو را دوباره ببینم. تو را دوست داشتم. و همین سخت ترش میکند.
@manonasrin