احساس


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified



تنها کانال رسمی ماه🌙من در ایران🇮🇷

انتقاد پیشنهاد

پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر و پروبال خودت باش
صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش❤️

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


#پارت768

کارگرا دم خونه ایستاده بودن و به داخل نگاه می کردن.


دوباره صدای داد فرهاد:


- می گی یا همه اینا رو آتیش بزنم؟


صدای داد سعادت:


- چی کار می کنی روانی؟


هم زمان با این صدا صدای کشیدن چیزی اومد

و کمی خودم و بیشتر پنهون کردم


اما همچنان نگاهم به در واحد بود.


کارگرا با سرعت رفتن کنار و تا رفتن کنار،


یخچالم با قدرت افتاد زمین و حتی از چند تا پله هم رفت پایین!


گرد و خاک و صدای فجیهش باعث شد دستم و بزارم رو دهنم.


صدای نعره ی فرهاد:





عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت767

از محوطه ساختمون خارج شدم و رفتم سمت ماشینم


که یهو صدای ترمز شدید ماشینی اومد و بعدش باز شدن در هاش.


با تعجب برگشتم و با دیدن فرهاد که با سرعت جت دویید تو ساختمون نفسم رفت!


کجا رفت؟


چرا اومده این جا!


نتونستم جلوی کنجکاویم و بگیرم


با سرعت دوییدم تو ساختمون و با احتیاط از پله ها رفتم بالا

و به خونه که نزدیک شدم کنار نرده ها خودم رو خم کردم


از لابه لای نرده ها به بال نگاه کردم.


صدای شکستن چیزی اومد و نعره ی فرهاد از تو خونه:


- می گم صاحب این وسایال کجاس؟

واسه چی فروخته؟


قلبم بی قرار شد.


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت766


خبری از دختر حامله اش نبود.


وارد خونه شدم.


کارگرا داشتن اسباب و می بردن از پله ها پایین.


سعادت با شکم گنده اش به سمتم اومد!


می گم شکم گنده اش چون قبل خودش شکمش وارد می شد!


یه مرد پنجاه ساله و کچل!


- کجایی خانوم یه س..



نزاشتم حرف بزنه از کنارش گذشتم و رفتم سمت ماشین لباس شویی.



برگشتم سمتش و گفتم:



- چی شده؟



با اخم به موهای آزادم نگاه کرد و گفت:



- روشن نمی شه.



چند ساعت تا پروازم مونده بود و وقت نداشتم.



بی حوصله و عصبی دکمه ماشین لباس شویی و زدم اما روشن نشد.



همه جاش و چک کردم.


اما کار نمی کرد.


به شانس کوفتیم تو دلم لعنت فرستادم.



از پولی که داده بود کم کرد و منم حرصی از نگاه خیره کارگراش و اخمای مرتیکه از خونه خارج شدم.


از پله ها با سرعت رفتم پایین.




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت765



چرا این جایی چشم آبی؟


انگار سردش شد که کت تیره ای که داشت


و تو تنش مرتب کرد و کمی تو خودش جمع شد.



مگه می شد عاشقش نبود!



لحظه ای سرش رو بلند کرد و قبل این که کاری کنم مچم رو گرفت.



نگاه براقش و تو شبم می تونستم ببینم.



قلبم ایستاد و زمان ایستاد و ماگ از دستم افتاد



دست چپم سوخت و قلبم سوخت و خم شدم و با زانو افتادم زمین.


با صدای شکستن ماگ مهران از رو کاناپه پرت شدپایین


هول شده و گیج به اطراف نگاه کرد و رزیتا اما همچنان خواب بود.


فوری بلند شدم و پرده رو کشیدم و به بیرون خیره شدم.



صدای لاستیکای ماشینش و جای خالیش!



پروازم چند ساعت دیگه بود.



به خاطر زنگ زدن سمساری برگشتم خونه محمد مهدی.



صبح وسایلم و جمع کرده بودم و با رزیتا رفتیم خونش.



اما نیم ساعت پیش سعادت زنگ زده بود و گفته بود ماشین لباس شویی ایراد داره و باید برگردم.



یا پول ماشین و برگردونم یا درستش کنم.



ماشین مهران و برداشتم و رفتم خونه محمد مهدی.



شال زرشکی رنگم از سرم افتاده بود اما اهمیت ندادم


و با سرعت از پله ها بالا رفتم و دم واحد صاحب خونه سمسار هارو دیدم.


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت764


صدای عمو رو هنوز تو گوشم حس می کنم.


- فکر کردی با شکایت و انداختن من تو بازداشتگاه ولت می کنم؟


آبروم رو بردی مامانت داره جدا می شه من پیداتمی کنم آرام



بقیش رو یادم نیست.



فقط یادمه که تهدیدم کرد و رزیتا داد و بی داد کرد


و جیغ جیغ کنان فحشش داد و گوشیش رو کوبید به زمین.



هر چند که پنج دقیقه بعدش،


قربون صدقه گوشیش می رفت


و قطعاتش و به هم وصل می کرد و صلوات نذر می کرد،


تا گوشیش نسوخته باشه.


چون احتمالا با قیمت نجومی گوشی ها امکان نداشت بتونه بخره!



قهوه ام و توی ماگ شکلاتی رنگم ریختم و به سمت پنجره رفتم.



تکیه زدم به قاب پنجره و به کوچه ی تاریک و خلوت زل زدم.



بی حواس چشم گردوندم و با دیدن صحنه مقابلم کم مونده بود ماگ از دستم بی افته.



فرهاد بود!



نزدیک ماشینش گوشه ای ایستاده بود


و حواسش به من نبود.



نگاهش به جلوش خیره بود.



هوا سرد بود!


چرا اون پایین بود؟


این موقع شب!


قلبم بی قرار می کوبید.


لبم رو گاز گرفتم و دستم و رو شیشه ی سرد پنجره گذاشتم و بدنم از سرما مور مور شد.



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت763



تا ساعت سه صبح هم من هم رزیتا،



مثل جغد رو تشک های نرم و رنگی رنگی و گل گلی ای که رزیتا آورده بود



وسط پذیرایی بی فرشم پهن کرده بود نشستیم



مهران هنوزم رو کاناپه خواب بود.


صدای عقربه های ساعت تو سرم اِکو می شد.



تیک...تاک...تیک...تاک


چشمام می سوخت


رزیتا نزدیک دو ساعت سر رو زانوهام گذاشته بود و گریه می کرد.


ولی من گریه نکردم.



چه میخواستم چه نمی خواستم باید می رفتم.



از کنارش بلند شدم و لپ تاپ رو کناری گذاشتم.



قهوه ساز رو که تنها چیزی بود که جمعش نکرده بودم و روشن کردم



عمو از بازداشت بیرون اومده بود



دادگاه مختومه شده بود.



نمی گم کار پول و پارتیه و...می گم شانس منه!



شاهدی نداشتم.



شاهد برده بود که من با خیلی ها رابطه دارم


و ممکنه کار اونا باشه چنگ ها و کبودی های روی بدنم.



مدارک برده بود و ثابت کرده بود که سه بار گشت ارشاد و دو بار توی پارتی مختلط گرفتنم.



من هیچی نداشتم!


دیروز عصر اومد بیرون و گوشی رزیتا زنگ خورد


و رزیتا با چشمای گرد شده زد رو اسپیکر


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت762


تصمیم گرفتم از خونه محمد مهدی برم.



تا هم فرهاد پیدام نکنه و هم بیشتر از این جلو چشم محمد نباشم.



فردا می رفتم...و سمساری ام وسایلا رو می برد.



وسایلام رو به کمک سینا به یه سمساری خوب فروختم.


سرجمع شد شیش تومن



یخچالی که الان نزدیک ده میلیون بود رو شیش صد به زور ازم خرید!



فردا که من می رفتم اونا ام میومدن و وسیله هارو می بردن.



ولی خب مهم نبود.



مهران رفت و از رابطمون مدارکی و چیز هایی که برای رفتن به نروژ تو مسابقه برده بودم رو گرفت




.کمی لاغر تر شده بودم و موهام رو کمی تیره تر کردم.



دیگه وقت رفتن بود.



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت761

میتونست کمکم کنه


چند روز گذشته بود؟


یک هفته!

شایدم دو هفته؟


با کمک مایک پسر دوست سابق بابا تونستم،



خیلی سریع تر از حد معمول کارارو اوکی کنم.



تو این چند وقت حتی یک بارم از خونه خارج نشده بودم.


گفتم خونه


!
روی صندلی بار نشسته بودم و به موهای کنار شقیقم چنگ زدم



و به صفحه لپ تاپم زل زدم.



عکس خونه ای که برام اجاره کرده بودن تو نروژ رو فرستاده بودن.




بی حوصله عکس رو رد می کردم.



تنها مزایاش گلخونه قشنگش بود!



مهران رو کاناپه کنار تلویزیون مثل اون دفه تو ماشین خوابش برده بود.



گردنش آویزون شده بود و یه لنگش روی مبل بود



و شلوارکش رفته بود روی رونش.


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت760


موس رو به سمت گوگل هدایت کردم


و شروع کردم به گشت زدن راجب محل زندگی جدیدم( نروژ)


بعد از کلی چرخ زدن یک موضوع مهم بود



اینکه 7 سال بعد اقامت تابعیت میدن


این خوب نبود و تنها شرایط اینه که با کسی که نروژیه ازدواج کنم


در این صورت بعد از 3 سال میتونم تابعیت رو بگیرم



مدرک زبانم که به هر کشوری بالا 6 ایلتس قبول میکرد


و منم خداروشکر بخاطر اینکه بابا بچگی خیلی رو زبان حساس بود


مدرکم رو داشتم و ویزا و پاسپورتمم که مهران درست میکرد

از جام بلند شدم


روی تخت دراز کشیدم


هزینه ای برای اقامت نمیدادم


اما تابعیت و شهروندی مهم بود


یکی که نروژی باشه



سعی کردم از فکرش بیرون بیام و چشمام رو ببندم


که ناخوداگاه اسم مایک توی ذهنم نقش بست
اون نروژی بود



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت759


این روزا همش بی توجه شده بودم


به سینا به مهران رزی به همه به جز...



وارد اتاقم شدم مرتب چیده شده بود



کار رزی باید بوده باشه یا ....



یا هرکی شونه ای بالا انداختم


مگه فرقی هم داره؟


پشت مانیتور نشستم


سینا گفت ضرر داره اما مهم نبود



کیس رو روشن کردم که رنگ ابی رنگش توی چشمم خورد



آبی آبی آبی



چرا همچی آبی بود!



چرا صفحه مانتیور دکمه کیس رنگ دیوارا حتی روی گچ دستمم ابی بود!؟


صفحه روشن شد


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

20 last posts shown.