#پارت764
صدای عمو رو هنوز تو گوشم حس می کنم.
- فکر کردی با شکایت و انداختن من تو بازداشتگاه ولت می کنم؟
آبروم رو بردی مامانت داره جدا می شه من پیداتمی کنم آرام
بقیش رو یادم نیست.
فقط یادمه که تهدیدم کرد و رزیتا داد و بی داد کرد
و جیغ جیغ کنان فحشش داد و گوشیش رو کوبید به زمین.
هر چند که پنج دقیقه بعدش،
قربون صدقه گوشیش می رفت
و قطعاتش و به هم وصل می کرد و صلوات نذر می کرد،
تا گوشیش نسوخته باشه.
چون احتمالا با قیمت نجومی گوشی ها امکان نداشت بتونه بخره!
قهوه ام و توی ماگ شکلاتی رنگم ریختم و به سمت پنجره رفتم.
تکیه زدم به قاب پنجره و به کوچه ی تاریک و خلوت زل زدم.
بی حواس چشم گردوندم و با دیدن صحنه مقابلم کم مونده بود ماگ از دستم بی افته.
فرهاد بود!
نزدیک ماشینش گوشه ای ایستاده بود
و حواسش به من نبود.
نگاهش به جلوش خیره بود.
هوا سرد بود!
چرا اون پایین بود؟
این موقع شب!
قلبم بی قرار می کوبید.
لبم رو گاز گرفتم و دستم و رو شیشه ی سرد پنجره گذاشتم و بدنم از سرما مور مور شد.
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈