Forward from: من دشمنت نیستم
215
با شب بخیر کوتاهی چشم بستم. نفس های آرام امیر علی خبر از خواب راحتش داشت. کمی خودم را به سمت دلوین کشیدم. بوسیدمش و در نهایت چشم هایم را روی هم فشردم. صبح با احساس دستی که روی صورتم حرکت میکرد چشم باز کردم. در نهایت تعجب دلوین را دیدم که تلاش میکرد سرم را جا به جا کند. چهره ی امیر علی دقیق رو به رویم بود چند ثانیه زمان برد تا مغزم دلیل حضورش در آنجا را پردازش کرد. دلوین تلاش میکرد سرم را جا به جا کند و گره دست امیر علی را از دورِ تنم باز کند. و دائم تکرار میکرد
_بیا من
خنده ام گرفت. گونه اش را بوسیدم
_پیشتم که دلوین
غر زد
_نه، لالا بابا
امیر علی متعجب نگاهمان کرد. جمله ی مورد نظر دلوین را که برایش ترجمه کردم خندید
_وقتی من بودم تو کجا بودی آخه بچه.
از آغوش امیر علی بیرون آمدم و در حال جمع کردن پتو ها مخاطبشان قرار دادم.
_برید دستُ صورتتون رو بشورید تا بیام صبحانه بهتون بدم
امیر علی هنوز همانطور بی خیال دراز کشیده بود. به دلوین تشر زدم
_دایی فرهاد مرد گشنگی. بدو دختر
امیر علی به طرفش خیز برداشت سر زیر گلویش برد و با تمام توان بوسیدش، بوییدش و قربان صدقه اش رفت. دربِ اتاق را باز کردم و در حین بیرون رفتن تأکید کردم
_من که رفتم شما هم اگه صبحانه میخواید بیاید.
از دیدنِ سفره ی صبحانه متعجب نگاهم را به اطراف خانه چرخاندم و دایی فرهاد را صدا زدم. امیر علی که دلوین را به آغوشش کشیده بود بیرون آمد
_چی شده
به سفره اشاره کردم
_رفته نون تازه گرفته چای دم کرده سفره رو هم پهن کرده اما خودش رفته
شماره اش را گرفتم و منتظر شدم تا جواب دهد.
با شب بخیر کوتاهی چشم بستم. نفس های آرام امیر علی خبر از خواب راحتش داشت. کمی خودم را به سمت دلوین کشیدم. بوسیدمش و در نهایت چشم هایم را روی هم فشردم. صبح با احساس دستی که روی صورتم حرکت میکرد چشم باز کردم. در نهایت تعجب دلوین را دیدم که تلاش میکرد سرم را جا به جا کند. چهره ی امیر علی دقیق رو به رویم بود چند ثانیه زمان برد تا مغزم دلیل حضورش در آنجا را پردازش کرد. دلوین تلاش میکرد سرم را جا به جا کند و گره دست امیر علی را از دورِ تنم باز کند. و دائم تکرار میکرد
_بیا من
خنده ام گرفت. گونه اش را بوسیدم
_پیشتم که دلوین
غر زد
_نه، لالا بابا
امیر علی متعجب نگاهمان کرد. جمله ی مورد نظر دلوین را که برایش ترجمه کردم خندید
_وقتی من بودم تو کجا بودی آخه بچه.
از آغوش امیر علی بیرون آمدم و در حال جمع کردن پتو ها مخاطبشان قرار دادم.
_برید دستُ صورتتون رو بشورید تا بیام صبحانه بهتون بدم
امیر علی هنوز همانطور بی خیال دراز کشیده بود. به دلوین تشر زدم
_دایی فرهاد مرد گشنگی. بدو دختر
امیر علی به طرفش خیز برداشت سر زیر گلویش برد و با تمام توان بوسیدش، بوییدش و قربان صدقه اش رفت. دربِ اتاق را باز کردم و در حین بیرون رفتن تأکید کردم
_من که رفتم شما هم اگه صبحانه میخواید بیاید.
از دیدنِ سفره ی صبحانه متعجب نگاهم را به اطراف خانه چرخاندم و دایی فرهاد را صدا زدم. امیر علی که دلوین را به آغوشش کشیده بود بیرون آمد
_چی شده
به سفره اشاره کردم
_رفته نون تازه گرفته چای دم کرده سفره رو هم پهن کرده اما خودش رفته
شماره اش را گرفتم و منتظر شدم تا جواب دهد.