Forward from: من دشمنت نیستم
211
گوشه ی پیراهنش را گرفتم و کشیدم. حواسش که به سمتم جمع شد جدی و بدون انعطاف گفتم
_نمیگم از دستت ناراحت نیستم که هستم، نمیگم دوستت ندارم که دارم، اما با همه ی اینها حاضرم باز کنارت باشم، بخاطر خودم نه ها، بخاطر دلوین
تارِ موی افتاده روی صورتم را پشت گوشم گذاشت. حق به جانب و حاضر جواب گفت
_ناراحتیتُ رفع میکنم، تو هم بخاطر خودم کنارم باش نه بخاطر دلوین. دلوین تمامِ زندگی منه اما تو باعثِ آرامشمی. زندگیم آرامش نداشته باشه هم خودم زجر میکشم هم دخترم. یغما نمیخوام بقیه ی روزای عمرمو دور از تو و دخترم باشم.
صدای درب ورودی خانه که آمد از امیر علی فاصله گرفتم. دایی فرهاد و دلوین آمده بودند. دلوین به محض دیدنم خودش را به آغوشم انداخت. گونه اش را بوسیدم. دست امیر علی که به طرفش دراز شد نگاهش کردم. چشم ریز کرد و دقیق نگاهش کرد در نهایت شرمگین لب زد «بابا»
صدای دایی فرهاد از آشپزخانه آمد
_بخدا که گیراییش به خودم رفته یغما. یه بار تو مسیر رفت، یه بارم الان جلو در نسبتش با پدرش رو براش توضیح دادم فکر نمیکردم این همه زود درک کند.
لبخند که زدم امیر علی خم شد سمتم و دلوین را در آغوش گرفت و بوسیدش..امیر علی چشم هایش را بوسید
_چه چشماش قشنگه. خدا رو شکر چشماش به تو رفته
دایی فرهاد پرسید
_زیر اجاق رو خاموش کنم یغما؟
بلند شدم
_خودم اومدم دایی
قبل از آنکه از امیر علی فاصله بگیرم آهسته لب زدم
_ای کاش به من نمی رفت. خدا میدونه چقدر باید چشماش بارونی بشه.مخصوصا اگه یکی مثل تو بیاد تو سرنوشتش
صدایم را شنیده بود که جواب داد
_یکی غلط میکنه با هفت پشتش که بچه ی منو اذیت کنه
گوشه ی پیراهنش را گرفتم و کشیدم. حواسش که به سمتم جمع شد جدی و بدون انعطاف گفتم
_نمیگم از دستت ناراحت نیستم که هستم، نمیگم دوستت ندارم که دارم، اما با همه ی اینها حاضرم باز کنارت باشم، بخاطر خودم نه ها، بخاطر دلوین
تارِ موی افتاده روی صورتم را پشت گوشم گذاشت. حق به جانب و حاضر جواب گفت
_ناراحتیتُ رفع میکنم، تو هم بخاطر خودم کنارم باش نه بخاطر دلوین. دلوین تمامِ زندگی منه اما تو باعثِ آرامشمی. زندگیم آرامش نداشته باشه هم خودم زجر میکشم هم دخترم. یغما نمیخوام بقیه ی روزای عمرمو دور از تو و دخترم باشم.
صدای درب ورودی خانه که آمد از امیر علی فاصله گرفتم. دایی فرهاد و دلوین آمده بودند. دلوین به محض دیدنم خودش را به آغوشم انداخت. گونه اش را بوسیدم. دست امیر علی که به طرفش دراز شد نگاهش کردم. چشم ریز کرد و دقیق نگاهش کرد در نهایت شرمگین لب زد «بابا»
صدای دایی فرهاد از آشپزخانه آمد
_بخدا که گیراییش به خودم رفته یغما. یه بار تو مسیر رفت، یه بارم الان جلو در نسبتش با پدرش رو براش توضیح دادم فکر نمیکردم این همه زود درک کند.
لبخند که زدم امیر علی خم شد سمتم و دلوین را در آغوش گرفت و بوسیدش..امیر علی چشم هایش را بوسید
_چه چشماش قشنگه. خدا رو شکر چشماش به تو رفته
دایی فرهاد پرسید
_زیر اجاق رو خاموش کنم یغما؟
بلند شدم
_خودم اومدم دایی
قبل از آنکه از امیر علی فاصله بگیرم آهسته لب زدم
_ای کاش به من نمی رفت. خدا میدونه چقدر باید چشماش بارونی بشه.مخصوصا اگه یکی مثل تو بیاد تو سرنوشتش
صدایم را شنیده بود که جواب داد
_یکی غلط میکنه با هفت پشتش که بچه ی منو اذیت کنه