Forward from: من دشمنت نیستم
187
به عقب راندم. سینی چای را برداشت تا از آشپزخانه بیرون برود. مقابل درب آشپزخانه ایستاد، به طرفم برگشت و گفت
_قول میدم اون تو رو بیشتر از دلوین بخواد یغما. شاید دلوین بهانه ای باشه برای داشتن تو اما اولویت همیشه با توئه.
یکتا بیرون رفت و من را با افکار در هم و پریشان تنها گذاشت. سفره ی شام که پهن شد همه را به شام دعوت کردم. حاج خانم میخواست وضو بگیرد و نماز بخواند. قبل از آنکه امیر علی بلند شود من بلند شدم
_میبرمشون من
کمک کردم تا حاج خانم به طرف سرویس بهداشتی برود. از جمع که فاصله گرفتیم ایستاد.نامطمئن پرسید
_یغما جان تویی
مودب جواب دادم
_جانم حاج خانم
دستم را گرفت و به آغوشم کشید
_منو ببخش بخاطر تربیت امیر علی. من نمیخواستم اینجور بشه عزیزم. از وقتی که فهمیدم چه بلایی به روزت آورد هم دیگه باهاش حرفی نزدم
آه کشیدم
_خودتونو سرزنش نکنین شما که نمیخواستید اون اتفاق پیش بیاد
دستم را گرفت و با مهربانی گفت
_بهم قول بده تا پشیمون نشده، تا سرش به سنگ نخورده نبخشیش. بخاطر هیچ کسی کوتاه نیای. فقط و فقط و فقط راحتیُ آرامشِ خودت مهم باشه.
زمزمه کرد
_چشم.
کمک کردم تا وضو بگیرد و نمازش را بخواند. بعد از آن به جمع بقیه رفتیم.
دایی فرهاد را توی حیاط ندیدم. نگاهم را به بیرون انداختم. میان کوچه داشت با تلفن صحبت میکرد. نزدیک تر رفتم. تماسش را که خاتمه داد پرسیدم
_چی شده
به گوشی اشاره کرد
_صبوری زنگ زده بود برا تسلیت
میگم میخوای دلوین رو یکی دو روز بفرستم پیش بچه هاش تا اینا برن؟
به عقب راندم. سینی چای را برداشت تا از آشپزخانه بیرون برود. مقابل درب آشپزخانه ایستاد، به طرفم برگشت و گفت
_قول میدم اون تو رو بیشتر از دلوین بخواد یغما. شاید دلوین بهانه ای باشه برای داشتن تو اما اولویت همیشه با توئه.
یکتا بیرون رفت و من را با افکار در هم و پریشان تنها گذاشت. سفره ی شام که پهن شد همه را به شام دعوت کردم. حاج خانم میخواست وضو بگیرد و نماز بخواند. قبل از آنکه امیر علی بلند شود من بلند شدم
_میبرمشون من
کمک کردم تا حاج خانم به طرف سرویس بهداشتی برود. از جمع که فاصله گرفتیم ایستاد.نامطمئن پرسید
_یغما جان تویی
مودب جواب دادم
_جانم حاج خانم
دستم را گرفت و به آغوشم کشید
_منو ببخش بخاطر تربیت امیر علی. من نمیخواستم اینجور بشه عزیزم. از وقتی که فهمیدم چه بلایی به روزت آورد هم دیگه باهاش حرفی نزدم
آه کشیدم
_خودتونو سرزنش نکنین شما که نمیخواستید اون اتفاق پیش بیاد
دستم را گرفت و با مهربانی گفت
_بهم قول بده تا پشیمون نشده، تا سرش به سنگ نخورده نبخشیش. بخاطر هیچ کسی کوتاه نیای. فقط و فقط و فقط راحتیُ آرامشِ خودت مهم باشه.
زمزمه کرد
_چشم.
کمک کردم تا وضو بگیرد و نمازش را بخواند. بعد از آن به جمع بقیه رفتیم.
دایی فرهاد را توی حیاط ندیدم. نگاهم را به بیرون انداختم. میان کوچه داشت با تلفن صحبت میکرد. نزدیک تر رفتم. تماسش را که خاتمه داد پرسیدم
_چی شده
به گوشی اشاره کرد
_صبوری زنگ زده بود برا تسلیت
میگم میخوای دلوین رو یکی دو روز بفرستم پیش بچه هاش تا اینا برن؟