Forward from: من دشمنت نیستم
185
به جای بابا جواب دادم
_هیچ کسی نمیدونست. کسی هم میدونست فرقی به حال کسی نمی کرد. من تصمیمم رو گرفته بودم
قبل از آنکه عمو حرفی بزند صدای در آمد. ساعتم را نگاه کردم. برای رسیدن ِ غذا زود بود. در را باز کردم تا ببینم چه کسی پشت در میتواند باشد. در که کنار رفت وا رفته به آنهایی که پشت در بودند نگاه کردم. باورم نمی شد آن وقت شب، آنها، پشت دربِ خانه ی مامان پوران.
انگار او هم از دیدن من آنجا تعجب کرده بود که وا رفته نگاهم کرد. قدرت انجام هیچ کاری را نداشتم. گیج و گنگ فقط ایستاده بودم. صدای مامان از یک طرف که پرسیده بود «کیه» و در کنارش صدای حاج خانوم که پرسید
_خونه ثابتی مگه نیست؟
دوباره از او پرسیده بود
_اشتباه اومدیم امیر علی؟
امیر علی زیر لب زمزمه کرد
_نه. درسته.
مامان که صدای حاج خانوم را شنیده بود خودش را تا جلو حیاط رسانده بود. در نهایت تعجبم انگار مامان هم حاج خانوم را می شناخت که در آغوشش آرام گرفت. عمه مریم کمک کرد تا مامان کمی آرامتر شود و همراه حاج خانم داخل خانه بیایند
نمیدانستم نقش امیر علی میان آن ماجرا چه بود اما هر چه بود و از هر طریقی که آنجا آمده بود تصمیمم آن بود که از دلوین دور باشد. مامان در آغوش مامان ستاره آرام گرفته بود و دائم زمزمه میکرد «خاله»
متعجب از اینکه امیر علی پسر خاله ی مامان باشد نگاهش
کردم. با اخم و سر به زیر داشت گل های فرش را نگاه میکرد. صدای زنگ خانه که آمد امیدوار بودم سورپرایز جدیدی نداشته باشیم. خوشبختانه رستوران شام را آورده بود. از دخترها خواستم بساط شام را آماده کنند. باید با دایی فرهاد تنها حرف میزدم. اشاره کردم نزدیک تر بیاید. همراه دلوین نزدیکم آمد. دلوین تلاش می کرد از دایی فرهاد جدا شود و به آغوشم بیاید.
به جای بابا جواب دادم
_هیچ کسی نمیدونست. کسی هم میدونست فرقی به حال کسی نمی کرد. من تصمیمم رو گرفته بودم
قبل از آنکه عمو حرفی بزند صدای در آمد. ساعتم را نگاه کردم. برای رسیدن ِ غذا زود بود. در را باز کردم تا ببینم چه کسی پشت در میتواند باشد. در که کنار رفت وا رفته به آنهایی که پشت در بودند نگاه کردم. باورم نمی شد آن وقت شب، آنها، پشت دربِ خانه ی مامان پوران.
انگار او هم از دیدن من آنجا تعجب کرده بود که وا رفته نگاهم کرد. قدرت انجام هیچ کاری را نداشتم. گیج و گنگ فقط ایستاده بودم. صدای مامان از یک طرف که پرسیده بود «کیه» و در کنارش صدای حاج خانوم که پرسید
_خونه ثابتی مگه نیست؟
دوباره از او پرسیده بود
_اشتباه اومدیم امیر علی؟
امیر علی زیر لب زمزمه کرد
_نه. درسته.
مامان که صدای حاج خانوم را شنیده بود خودش را تا جلو حیاط رسانده بود. در نهایت تعجبم انگار مامان هم حاج خانوم را می شناخت که در آغوشش آرام گرفت. عمه مریم کمک کرد تا مامان کمی آرامتر شود و همراه حاج خانم داخل خانه بیایند
نمیدانستم نقش امیر علی میان آن ماجرا چه بود اما هر چه بود و از هر طریقی که آنجا آمده بود تصمیمم آن بود که از دلوین دور باشد. مامان در آغوش مامان ستاره آرام گرفته بود و دائم زمزمه میکرد «خاله»
متعجب از اینکه امیر علی پسر خاله ی مامان باشد نگاهش
کردم. با اخم و سر به زیر داشت گل های فرش را نگاه میکرد. صدای زنگ خانه که آمد امیدوار بودم سورپرایز جدیدی نداشته باشیم. خوشبختانه رستوران شام را آورده بود. از دخترها خواستم بساط شام را آماده کنند. باید با دایی فرهاد تنها حرف میزدم. اشاره کردم نزدیک تر بیاید. همراه دلوین نزدیکم آمد. دلوین تلاش می کرد از دایی فرهاد جدا شود و به آغوشم بیاید.