Forward from: من دشمنت نیستم
169
دست روی موهایم کشید
_من این کار رو نکردم، من نامرد نیستم
هق زدم
_میدونی چقدر موهامو کشیدن؟ میدونی چقدر به تنم لگد زدن؟ میدونی چقدر با پا به صورتم، شکمم، پهلوهام زدن؟ نه نمیدونی تو. هیچ کس نمیدونه.
چانه اش لرزید. چانه ی امیر علی از رنج من می لرزید اما دیگر برایم ارزشی نداشت.
_برو امیر علی. کاری که میخواستی رو کردی دیگه چیزی برا نابودی وجود نداره
از بین دندان های به هم فشرده اش غرید
_من چیزی نگفتم بهشون. چرا نمیخوای بفهمی یغما. مطمئن نیستم کار کی میتونه باشه اما پیداش میکنم. من همه چیز رو برات توضیح میدم فقط تو خوب شو
بی رغبت زمزمه کردم
_برو از اینجا
پوزخند زد
_منو از خودت نرون. من دیگه چیزی برا از دست دادن ندارم. حاج خانوم از وقتی فهمیده چه بلایی به روزت آوردم دیگه حتی باهام حرف هم نمیزنه. تو هم ازم رو بگیری دیگه هیچی ندارم. یغما فکر میکردم میتونم با نبودت کنار بیام، نمیدونم فکر میکردم حضورت برام عادیه. حالا میفهمم اشتباه میکردم. من چهار روزه مردم تا چشم باز کردی. قلبم تیکه تیکه شد از دیدنت. تو میفهمی اینا رو یا نه
هق زدم و با تمام دردی که داشتم پتو را روی تنم بالا کشیدم
یکتا به اتاق آمد
_امیر علی بیا برو بیرون بذار یه کم آروم بشه با شرایط کنار بیاد بعد بیا پیشش
امیر علی دلخور نگاهم کرد
_میبینی بهم چی میگه، میگه برو نمیخوام ببینمت.
_ناراحته، حالش خوب نیست. تو به دل نگیر.
توجهی به حرف زدنشان نکردم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. تا مدت ها فقط صدای حرف زدن یکتا می آمد و امیر علی به ندرت حرف میزد.صدای باز و بسته شدن درب خانه که آمد پتو را از روی صورتم کمی کنار کشیدم.یکتا به اتاق آمد.
_گناه داشت بیچاره رفت
دست روی موهایم کشید
_من این کار رو نکردم، من نامرد نیستم
هق زدم
_میدونی چقدر موهامو کشیدن؟ میدونی چقدر به تنم لگد زدن؟ میدونی چقدر با پا به صورتم، شکمم، پهلوهام زدن؟ نه نمیدونی تو. هیچ کس نمیدونه.
چانه اش لرزید. چانه ی امیر علی از رنج من می لرزید اما دیگر برایم ارزشی نداشت.
_برو امیر علی. کاری که میخواستی رو کردی دیگه چیزی برا نابودی وجود نداره
از بین دندان های به هم فشرده اش غرید
_من چیزی نگفتم بهشون. چرا نمیخوای بفهمی یغما. مطمئن نیستم کار کی میتونه باشه اما پیداش میکنم. من همه چیز رو برات توضیح میدم فقط تو خوب شو
بی رغبت زمزمه کردم
_برو از اینجا
پوزخند زد
_منو از خودت نرون. من دیگه چیزی برا از دست دادن ندارم. حاج خانوم از وقتی فهمیده چه بلایی به روزت آوردم دیگه حتی باهام حرف هم نمیزنه. تو هم ازم رو بگیری دیگه هیچی ندارم. یغما فکر میکردم میتونم با نبودت کنار بیام، نمیدونم فکر میکردم حضورت برام عادیه. حالا میفهمم اشتباه میکردم. من چهار روزه مردم تا چشم باز کردی. قلبم تیکه تیکه شد از دیدنت. تو میفهمی اینا رو یا نه
هق زدم و با تمام دردی که داشتم پتو را روی تنم بالا کشیدم
یکتا به اتاق آمد
_امیر علی بیا برو بیرون بذار یه کم آروم بشه با شرایط کنار بیاد بعد بیا پیشش
امیر علی دلخور نگاهم کرد
_میبینی بهم چی میگه، میگه برو نمیخوام ببینمت.
_ناراحته، حالش خوب نیست. تو به دل نگیر.
توجهی به حرف زدنشان نکردم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. تا مدت ها فقط صدای حرف زدن یکتا می آمد و امیر علی به ندرت حرف میزد.صدای باز و بسته شدن درب خانه که آمد پتو را از روی صورتم کمی کنار کشیدم.یکتا به اتاق آمد.
_گناه داشت بیچاره رفت