Forward from: من دشمنت نیستم
113
متحرص فریاد زد
_ امشب نیومدی یه کاری میکنم عروسی نری یغما. بخدا قسم این کار رو میکنم. تو یه ذره بچه منو مسخره ی خودت کردی
_باشه عزیزم. گفتم که چشم. خودم میام درست میکنم
تماس را قطع کرد و اجازه نداد با اشاره بگویم به خانه اش خواهم رفت. تنها کاری که کردم به یکتا پیام دادم
_باید برم خونه امیرعلی حواست باشه
اوکی که داد خیالم راحت شد. به مامان گفتم
_من باید برم خونه ی یکتا مامان. دیگه فردا هم نمیام. پس فردا با یکتا میرم آرایشگاه از همونجا میام سالن
مامان متعجب نگاهم کرد
_حنابندون چی
_مگه میگیرن؟
اخم کرد
_نگیرن؟ همین یه بچه رو دارم ها
وارفته نگاهش کردم
_من و یکتا هم قاقیم. دستت درد نکنه مامانم
کیفم را برداشتم و گفتم
_من میرم پیش یکتا. میای با هم بریم
سر سنگین جواب داد
_بابات میاد دنبالم. میخوای وایسا برسونت
_نه مامان جان. دیرم شده. داره تاریک میشه. خدا نگهدار
خداحافظی کردم، گونه اش را بوسیدم و از خانه ی یوسف بیرون رفتم.
تمام مدتی که تا رسیدن به خانه ی امیر علی وقت داشتم شماره اش را گرفتم اما تمام تماس هایم بدون پاسخ ماند. خسته و کلافه گوشی را توی کیفم گذاشتم و تا رسیدن مقابل خانه اش سکوت کردم.
کرایه را به راننده دادم و از ماشین پیاده شدم. با لجاجتی که از امیرعلی سراغ داشتم میدانستم اگر در بزنم در. را به رویم باز نخواهد کرد. کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم
نشسته بود مقابل تلویزیون و داشت بی صدا فوتبال تماشا می کرد. سلام کردم و ساک لباس هایم را گذاشتم روی میز
_اون همه نعره زدی پشت تلفن حداقل حالا جواب سلامم رو بده
_حقت بود. منو مسخره کردی
_خب حالا اومدم. چه اتفاق خاصی افتاد؟
متحرص فریاد زد
_ امشب نیومدی یه کاری میکنم عروسی نری یغما. بخدا قسم این کار رو میکنم. تو یه ذره بچه منو مسخره ی خودت کردی
_باشه عزیزم. گفتم که چشم. خودم میام درست میکنم
تماس را قطع کرد و اجازه نداد با اشاره بگویم به خانه اش خواهم رفت. تنها کاری که کردم به یکتا پیام دادم
_باید برم خونه امیرعلی حواست باشه
اوکی که داد خیالم راحت شد. به مامان گفتم
_من باید برم خونه ی یکتا مامان. دیگه فردا هم نمیام. پس فردا با یکتا میرم آرایشگاه از همونجا میام سالن
مامان متعجب نگاهم کرد
_حنابندون چی
_مگه میگیرن؟
اخم کرد
_نگیرن؟ همین یه بچه رو دارم ها
وارفته نگاهش کردم
_من و یکتا هم قاقیم. دستت درد نکنه مامانم
کیفم را برداشتم و گفتم
_من میرم پیش یکتا. میای با هم بریم
سر سنگین جواب داد
_بابات میاد دنبالم. میخوای وایسا برسونت
_نه مامان جان. دیرم شده. داره تاریک میشه. خدا نگهدار
خداحافظی کردم، گونه اش را بوسیدم و از خانه ی یوسف بیرون رفتم.
تمام مدتی که تا رسیدن به خانه ی امیر علی وقت داشتم شماره اش را گرفتم اما تمام تماس هایم بدون پاسخ ماند. خسته و کلافه گوشی را توی کیفم گذاشتم و تا رسیدن مقابل خانه اش سکوت کردم.
کرایه را به راننده دادم و از ماشین پیاده شدم. با لجاجتی که از امیرعلی سراغ داشتم میدانستم اگر در بزنم در. را به رویم باز نخواهد کرد. کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم
نشسته بود مقابل تلویزیون و داشت بی صدا فوتبال تماشا می کرد. سلام کردم و ساک لباس هایم را گذاشتم روی میز
_اون همه نعره زدی پشت تلفن حداقل حالا جواب سلامم رو بده
_حقت بود. منو مسخره کردی
_خب حالا اومدم. چه اتفاق خاصی افتاد؟