Forward from: من دشمنت نیستم
106
با پشت دست زد روی دهانم
_تو غلط میکنی این همه فکر میبافی به هم. کسی جرأت نداره تو رو بکشه مگه من بخوام.
گریه ام که شدت گرفت بیشتر به خودش فشردم و تلاش کرد که آرامم کند. صبح که بیدار شدم از شدتِ گریه های شب قبل چشم هایم می سوخت. از تخت پایین رفتم. صبحانه را آماده کردم و منتظر شدم تا بیدار شود. یک ساعت بعد بیدار شد. داشتم با گوشی کار میکردم که بیدار شد. از کنارم که گذشت دستش را روی سرم کشید و بین موهایم حرکت داد
_کی بیدار شدی
_یه ساعتی میشه. بیا صبحانه بخور من باید برم
اخم کرد
_چقدر بدم میاد هی یادآوری میکنی برای رفتن دائم.
برایش چای ریختم.
_یکتا گناه داره، بارداره
این را که گفتم تازه یادم آمد که روز قبل قرصم را نخورده بودم. لبم را به دندان گزیدم. قرص هارا گذاشته بودم خانه ی یکتا. باید زودتر میرفتم. داشتم لباس می پوشیدم که گوشی ام زنگ خورد. یکتا بود. گوشی را روی پخش گذاشتم و دکمه های مانتوم را بستم.
_سلام. جانم یکتا. دارم میام
_سلام، یغما زنگ زدم بگم امروز نمیخواد بیای، ما داریم میریم اراک
خواستم گوشی را چنگ بزنم و از روی بلندگو بردارم که امیر علی را میان دربِ اتاق خواب دیدم با آن لبخندِ بدجنسش
نگران پرسیدم
_اتفاقی افتاده؟
_عمه ی محسن بیمارستان بستریه باید بریمُ زود بیایم. سه روزه اینجام، اومدم بهت زنگ میزنم. حواسم هست مامان زنگ زد میگم باهامی
آهسته جواب دادم
_باش
و بقیه ی صدایش را دیگر نشنیدم. تماس را که قطع کرد بی حوصله لبه ی تخت نشستم. امیر علی کنارم نشست و دست روی موهایم کشید
_خوبه دیگه سه روز اینحایی
غمگین نگاهش کردم
_مگه نمیخواستی بری سر کار؟
سرش را به علامت منفی تکان داد
_زنگ میزنم میگم نمیام
با پشت دست زد روی دهانم
_تو غلط میکنی این همه فکر میبافی به هم. کسی جرأت نداره تو رو بکشه مگه من بخوام.
گریه ام که شدت گرفت بیشتر به خودش فشردم و تلاش کرد که آرامم کند. صبح که بیدار شدم از شدتِ گریه های شب قبل چشم هایم می سوخت. از تخت پایین رفتم. صبحانه را آماده کردم و منتظر شدم تا بیدار شود. یک ساعت بعد بیدار شد. داشتم با گوشی کار میکردم که بیدار شد. از کنارم که گذشت دستش را روی سرم کشید و بین موهایم حرکت داد
_کی بیدار شدی
_یه ساعتی میشه. بیا صبحانه بخور من باید برم
اخم کرد
_چقدر بدم میاد هی یادآوری میکنی برای رفتن دائم.
برایش چای ریختم.
_یکتا گناه داره، بارداره
این را که گفتم تازه یادم آمد که روز قبل قرصم را نخورده بودم. لبم را به دندان گزیدم. قرص هارا گذاشته بودم خانه ی یکتا. باید زودتر میرفتم. داشتم لباس می پوشیدم که گوشی ام زنگ خورد. یکتا بود. گوشی را روی پخش گذاشتم و دکمه های مانتوم را بستم.
_سلام. جانم یکتا. دارم میام
_سلام، یغما زنگ زدم بگم امروز نمیخواد بیای، ما داریم میریم اراک
خواستم گوشی را چنگ بزنم و از روی بلندگو بردارم که امیر علی را میان دربِ اتاق خواب دیدم با آن لبخندِ بدجنسش
نگران پرسیدم
_اتفاقی افتاده؟
_عمه ی محسن بیمارستان بستریه باید بریمُ زود بیایم. سه روزه اینجام، اومدم بهت زنگ میزنم. حواسم هست مامان زنگ زد میگم باهامی
آهسته جواب دادم
_باش
و بقیه ی صدایش را دیگر نشنیدم. تماس را که قطع کرد بی حوصله لبه ی تخت نشستم. امیر علی کنارم نشست و دست روی موهایم کشید
_خوبه دیگه سه روز اینحایی
غمگین نگاهش کردم
_مگه نمیخواستی بری سر کار؟
سرش را به علامت منفی تکان داد
_زنگ میزنم میگم نمیام