❌#عشق_گذشته_من
لینک قسمت اول👇
https://t.me/khanom_emruz/38555
#قسمت_25
کنارش روي تخت نشستم، سرم را روي شانه اش گذاشتم و مثل این چند ماه بعد
کنکور کارشناسی ، صداشو ضبط کردم...وقتاي نبودنش لازمم میشد...!
_دو دست از پیرهن هام و که نمیخوام گذاشتم ببري ، با اینا میشه چند دست؟
لبخند تلخی ، با چشم هاي بسته روي لبم نشست
_ده دست...دیر به فکر جمع کردن لباس هاي کهنه ات افتادم ، اگر از ترم اول که
دوست شدیم به ذهنم میرسید الان کمد اتاق پر بود از عطر تو...
صورتش را کنار صورتم گذاشت و با شیطنت خندید
_میگم توام چند دست از اون لباس زیر خوشگلات و بذار من ببرم
صداي خنده هاي بلندش گوشم را کر کرد
_بی مزه ...
رو به روش نشستم و دست هایم را زیر چانه ام گذاشتم ، یک شبه داشت ، دور
میشد ، چقدر نذر و نیاز کردم که همین تهران روزانه قبول شود اما...
_اینجوري نگام کنی ، اون رویی که دوسش نداري بالا میاد ، اونوقت هم غذات یخ
میکنه هم ...
کف دستم و روي لبش گذاشتم ...
_من از هیچ رويِ تو بدم نمیاد ، فقط هی که برام خاطره میسازي ، جاي خوشحال
شدن ، جاي لذت بردن ، میترسم از روز نداشتنشون...میفهمی چی میگم؟
پلک هایش را بست و صورتش را نزدیک صورتم آورد ،_تو میفهمی چی میگی؟ نداشتن چیه؟! من اگه جلوي روي تو ، از رفتن و دور
شدنمون نمیگم ، براي اینه که میدونم تو دلت چه خبره و ممکنه با یه جرقه ي من ، انبار
باروتت منفجر بشه! جداییِ چند روز در هفته اینقدرام دردناك نیست ، اصلا به این فکر کن
این جدایی شاید مسبب خیر شد و ما بهم نزدیک تر شدیم ، تو بیشتر بهم اعتماد کنی و
من بیشتر از قبل عاشقت بشم.همیشه ام دوري بد نیست...
پلک هایش را بسته بود ندید اشکی را که ریختم ...
فصل ششم
از دل این روزها
"وجدانت آرام
که من صبورم و سنگ
و چشم میبندم
تا تو نبینی
چه سخت میگذرم از دل این روزها"
خانه در سکوت و سیاهی بود ، آرام و بی صدا کنار احمدرضا از پله ها بالا رفتم ،
پشت در اتاقم که رسیدم نفسی سخت کشیدم...
_میخواي امشب و توي اتاق من بمونی؟ من تو پذیرایی راحت میخوابمسري تکان دادم و قدمی به اتاق نزدیک تر شدم، دستگیره را پایین کشیدم ، هنوز
در اتاق کامل باز نشده بود که بهم ریختگی توي ذووقم زد.
پایم را داخل اتاق گذاشتم
_برو بخواب احمد ، من خوبم
در را پشت سرم بستم و به خاطرات درهم اتاقم چشم دوختم.
میان تکه هاي میز و صندلی ها ، عکس ها و لباس ها ...نشستم
"من که آمده بودم تا بمیرم برایت ..آمده بودم تا زبري صورتت را بریزم کف دست
هایم..ناز کنم .تا ضعف کنم براي ساعدت .حالا نشسته ام به عزاي خاطرات از هم پاشیده
مان...دارم سوگواري میکنم ...بی رمق، بی حوصله، بی اعصاب، لت و پاره تر از آن که بروم
توي تقویم و فراموشت کنم.فراموشت کنم قبل از اینکه بدانی...حتی در مخیله ات هم
نمیگنجد که دارم براي تو عزا میگیرم.با توام لاکردار ...تو که گند زدي به اتاق خاطراتم ..میخ
شدي و مدام کوبیده میشوي در مغزم...نمیدانی...نمیدانی...
اي مرگ به تصویرت ، چرا گورت را گم نمیکنی از پشت پلک هایم؟!
*********
صبح را براي صبحانه از اتاق بیرون نیامدم ، هم احمدرضا و هم افسانه ، هر دو به
سراغم آمدند ، اما هواي بهم ریخته ي اتاقم هرچه که بود ، از خودن صبحانه کنار پدرم
بهتر بود!
🛑همراهان گرامی رمان عشق گذشته من ساعت14و 22 گذاشته میشود
لینک قسمت اول👇
https://t.me/khanom_emruz/38555
#قسمت_25
کنارش روي تخت نشستم، سرم را روي شانه اش گذاشتم و مثل این چند ماه بعد
کنکور کارشناسی ، صداشو ضبط کردم...وقتاي نبودنش لازمم میشد...!
_دو دست از پیرهن هام و که نمیخوام گذاشتم ببري ، با اینا میشه چند دست؟
لبخند تلخی ، با چشم هاي بسته روي لبم نشست
_ده دست...دیر به فکر جمع کردن لباس هاي کهنه ات افتادم ، اگر از ترم اول که
دوست شدیم به ذهنم میرسید الان کمد اتاق پر بود از عطر تو...
صورتش را کنار صورتم گذاشت و با شیطنت خندید
_میگم توام چند دست از اون لباس زیر خوشگلات و بذار من ببرم
صداي خنده هاي بلندش گوشم را کر کرد
_بی مزه ...
رو به روش نشستم و دست هایم را زیر چانه ام گذاشتم ، یک شبه داشت ، دور
میشد ، چقدر نذر و نیاز کردم که همین تهران روزانه قبول شود اما...
_اینجوري نگام کنی ، اون رویی که دوسش نداري بالا میاد ، اونوقت هم غذات یخ
میکنه هم ...
کف دستم و روي لبش گذاشتم ...
_من از هیچ رويِ تو بدم نمیاد ، فقط هی که برام خاطره میسازي ، جاي خوشحال
شدن ، جاي لذت بردن ، میترسم از روز نداشتنشون...میفهمی چی میگم؟
پلک هایش را بست و صورتش را نزدیک صورتم آورد ،_تو میفهمی چی میگی؟ نداشتن چیه؟! من اگه جلوي روي تو ، از رفتن و دور
شدنمون نمیگم ، براي اینه که میدونم تو دلت چه خبره و ممکنه با یه جرقه ي من ، انبار
باروتت منفجر بشه! جداییِ چند روز در هفته اینقدرام دردناك نیست ، اصلا به این فکر کن
این جدایی شاید مسبب خیر شد و ما بهم نزدیک تر شدیم ، تو بیشتر بهم اعتماد کنی و
من بیشتر از قبل عاشقت بشم.همیشه ام دوري بد نیست...
پلک هایش را بسته بود ندید اشکی را که ریختم ...
فصل ششم
از دل این روزها
"وجدانت آرام
که من صبورم و سنگ
و چشم میبندم
تا تو نبینی
چه سخت میگذرم از دل این روزها"
خانه در سکوت و سیاهی بود ، آرام و بی صدا کنار احمدرضا از پله ها بالا رفتم ،
پشت در اتاقم که رسیدم نفسی سخت کشیدم...
_میخواي امشب و توي اتاق من بمونی؟ من تو پذیرایی راحت میخوابمسري تکان دادم و قدمی به اتاق نزدیک تر شدم، دستگیره را پایین کشیدم ، هنوز
در اتاق کامل باز نشده بود که بهم ریختگی توي ذووقم زد.
پایم را داخل اتاق گذاشتم
_برو بخواب احمد ، من خوبم
در را پشت سرم بستم و به خاطرات درهم اتاقم چشم دوختم.
میان تکه هاي میز و صندلی ها ، عکس ها و لباس ها ...نشستم
"من که آمده بودم تا بمیرم برایت ..آمده بودم تا زبري صورتت را بریزم کف دست
هایم..ناز کنم .تا ضعف کنم براي ساعدت .حالا نشسته ام به عزاي خاطرات از هم پاشیده
مان...دارم سوگواري میکنم ...بی رمق، بی حوصله، بی اعصاب، لت و پاره تر از آن که بروم
توي تقویم و فراموشت کنم.فراموشت کنم قبل از اینکه بدانی...حتی در مخیله ات هم
نمیگنجد که دارم براي تو عزا میگیرم.با توام لاکردار ...تو که گند زدي به اتاق خاطراتم ..میخ
شدي و مدام کوبیده میشوي در مغزم...نمیدانی...نمیدانی...
اي مرگ به تصویرت ، چرا گورت را گم نمیکنی از پشت پلک هایم؟!
*********
صبح را براي صبحانه از اتاق بیرون نیامدم ، هم احمدرضا و هم افسانه ، هر دو به
سراغم آمدند ، اما هواي بهم ریخته ي اتاقم هرچه که بود ، از خودن صبحانه کنار پدرم
بهتر بود!
🛑همراهان گرامی رمان عشق گذشته من ساعت14و 22 گذاشته میشود