#دوقسمت چهل وهفت وچهل وهشت
📝گلبهار
حرفهای سالار قشنگ بود و دلنواز ولی ترس در وجود من خیلی بیشتر از این حرفا بود ،اون روز هم گذشت و طبق دستور سالار همه ی مهمونا ناهار رو وسط باغ تو آلاچیقی که سالار ساخته بود خوردن و همه کلی تشکر کردن و خوششون اومد ,تنها کسی که دیرتر از همه اومد و با غرولند ناهارش رو اونجا خورد ارسلان بود اون روز غروب عمه تصمیم به برگشتن گرفت و گفت که میخواد برگرده ویلای خودش ،اما سالار اجازه نمیداد و اصرار داشت که عمه چند روز اونجا بمونه ،ارسلان هم باهاش هم عقیده بود اما عمه. تصمیمش رو گرفته بود واسه همین غروب سوار گاری شد و منم کنارش نشستم و رفتیم سمته ویلای عمه ،دو تا پسرا هم سواربر اسب دوطرفه گاری همراهه ما بودن و هی سر به سر عمه میزاشتن،وقتی رسیدیم ویلا بعد از پیاده شدنه عمه خانزاده ها با عمه خداحافظی کردن و برگشتن سمته عمارت موقع برگشت سالار آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه بهم گفت زود به زود میام اینجا و بهت سر میزنم ،از اون روز عشق سالار تو دلم جوونه زد و هر روز محبتش تو دلم بیشتر میشد و مدام دلتنگش میشدم و علیرغم اینکه میدونستم این عشق عاقبتی نداره اما کاری نمیتونستم بکنم سالار یک روز در میان میومد پیشه عمه و به بهونه ی رسیدگی به عمه همدیگر رو میدیدیم و سالار از هر فرصتی برای بوسیدن و محبت کردنه به من استفاده میکرد ،دیگه دلم رو کامل بهش باخته بودم و ندیدنش اذیتم میکرد هر چی سالار میگفت گوش میکردم و اونم عاشقانه باهام رفتار میکرد ،انگار نه انگار که من یه رعیت بودم و اون ارباب زاده ،کلی هدیه بهم داده بود و تو اون چند وقت یه عالمه سکه ازش هدیه گرفته بودم ،حتی یک بار به بهونه ی خرید منو از عمارت بیرون برد و گفت که میتونم به خانواده م سر بزنم و برگردم ،خودش منو تا نزدیک خونه ی مادرم برد و گفت تو برو پیشه خانواده ت من غروب میام ،خرید هام رو از شهر میکنم و برمیگردم تو رو میبرم عمارت
این بزرگترین لطفی بود که بهم کرده بود چون بعد از عید دیگه ندیده بودمشون ،خانواده م باورتون نمیشد که ارباب به من اجازه داده بیام خونه و یک روزه ببینمشون ،تمام سکه هایی که اون چند وقت از سالار هدیه گرفته بودم به مامان اینا دادم و گفتم که باهاشون سر و سامانی به زندگی شون بدن ،غروب که شد سالار از شهر برگشت و طبق قرارمون منو سر جاده سوار کرد و برگشتیم عمارت ،دیگه مطمین بودم که سالار با بقیه فرق داره و واقعا عاشقه منه و منم دلم رو با همه ی وجودم بهش داده بودم ،حاضر بودم خار تو چشم من بره اما تو پای سالار نره ،چند ماه به این منوال گذشت ،و دیگه دلم نمیخواست از عمارت برم و دوست داشتم همونجا بمونم ،تا اینکه اون روز سالاراومد خونه ی عمه و گفت فردا شب مهمونیه بزرگی تو عمارت اصلی گرفتیم و اومدم ببرمت عمارت عمه خندید و گفت خیره انشالله مناسبتش چیه ؟سالار گفت من الان بیست و پنج سالمه و فردا تولدمه مامان مثل هر سال مهمونی گرفته اما این دفعه سنگ تموم گذاشته و کلی آدم دعوت کرده ،نمیدونم چی تو سرشه فکر کنم میخواد به همه اعلام کنه که جانشین ارباب بزرگ منم و میخواد منو به همه معرفی کنه که حساب کار دستشون بیاد ،خیلی از بزرگان و پولدارا و خان های اطراف رو دعوت کرده از امروز صبح همه مشغول پخت و پز هستن و بریز و بپاشیه اومدم ببرمت که تو هم اونجا باشی و لذت ببری عمه،خندید و گفت خیره انشالله شایدم قراره دوماد بشی ،باشنیدنه این حرف رنگ از رخم پرید ،یاد فاصله ی منو سالار افتادم و حقیقتی که وجود داشت و حرف صادقانه ای که عمه،بدون منظور میگفت سالار خنده ی بلندی کرد و گفت نه عمه جان تولد پسر ارشد اربابه بیا بریم فکرای دیگه نکن بعد نگاهه مهربونی به من کرد و گفت گلبهار قشنگترین لباست رو بردار با خودت بیار تولدمنه ها ،با لبخند چشمی گفتم و رفتم سمته اتاق ،عمه لباس قشنگی رو انتخاب کرد و گذاشت تو ساک و به منم گفت لباس آبی ت رو بردار اون از همه بهتره بریم ببینیم چی میشه
سالار خوشحال بود بدون هیچ پیش زمینه ای برای افکار و نقشه ی مادرش ذوق زده ی تولد فرداش بود منو عمه رو گاری نشستیم و سالار همراهمون سوار اسب حرکت کرد دلم برای قد بلند و رشید سالار غش میرفت با چشمهای رنگی قشنگی که منو یاد دریا و آسمون میانداخت
همین چیزاش دلمو برده بود
@goodlifefee
📝گلبهار
حرفهای سالار قشنگ بود و دلنواز ولی ترس در وجود من خیلی بیشتر از این حرفا بود ،اون روز هم گذشت و طبق دستور سالار همه ی مهمونا ناهار رو وسط باغ تو آلاچیقی که سالار ساخته بود خوردن و همه کلی تشکر کردن و خوششون اومد ,تنها کسی که دیرتر از همه اومد و با غرولند ناهارش رو اونجا خورد ارسلان بود اون روز غروب عمه تصمیم به برگشتن گرفت و گفت که میخواد برگرده ویلای خودش ،اما سالار اجازه نمیداد و اصرار داشت که عمه چند روز اونجا بمونه ،ارسلان هم باهاش هم عقیده بود اما عمه. تصمیمش رو گرفته بود واسه همین غروب سوار گاری شد و منم کنارش نشستم و رفتیم سمته ویلای عمه ،دو تا پسرا هم سواربر اسب دوطرفه گاری همراهه ما بودن و هی سر به سر عمه میزاشتن،وقتی رسیدیم ویلا بعد از پیاده شدنه عمه خانزاده ها با عمه خداحافظی کردن و برگشتن سمته عمارت موقع برگشت سالار آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه بهم گفت زود به زود میام اینجا و بهت سر میزنم ،از اون روز عشق سالار تو دلم جوونه زد و هر روز محبتش تو دلم بیشتر میشد و مدام دلتنگش میشدم و علیرغم اینکه میدونستم این عشق عاقبتی نداره اما کاری نمیتونستم بکنم سالار یک روز در میان میومد پیشه عمه و به بهونه ی رسیدگی به عمه همدیگر رو میدیدیم و سالار از هر فرصتی برای بوسیدن و محبت کردنه به من استفاده میکرد ،دیگه دلم رو کامل بهش باخته بودم و ندیدنش اذیتم میکرد هر چی سالار میگفت گوش میکردم و اونم عاشقانه باهام رفتار میکرد ،انگار نه انگار که من یه رعیت بودم و اون ارباب زاده ،کلی هدیه بهم داده بود و تو اون چند وقت یه عالمه سکه ازش هدیه گرفته بودم ،حتی یک بار به بهونه ی خرید منو از عمارت بیرون برد و گفت که میتونم به خانواده م سر بزنم و برگردم ،خودش منو تا نزدیک خونه ی مادرم برد و گفت تو برو پیشه خانواده ت من غروب میام ،خرید هام رو از شهر میکنم و برمیگردم تو رو میبرم عمارت
این بزرگترین لطفی بود که بهم کرده بود چون بعد از عید دیگه ندیده بودمشون ،خانواده م باورتون نمیشد که ارباب به من اجازه داده بیام خونه و یک روزه ببینمشون ،تمام سکه هایی که اون چند وقت از سالار هدیه گرفته بودم به مامان اینا دادم و گفتم که باهاشون سر و سامانی به زندگی شون بدن ،غروب که شد سالار از شهر برگشت و طبق قرارمون منو سر جاده سوار کرد و برگشتیم عمارت ،دیگه مطمین بودم که سالار با بقیه فرق داره و واقعا عاشقه منه و منم دلم رو با همه ی وجودم بهش داده بودم ،حاضر بودم خار تو چشم من بره اما تو پای سالار نره ،چند ماه به این منوال گذشت ،و دیگه دلم نمیخواست از عمارت برم و دوست داشتم همونجا بمونم ،تا اینکه اون روز سالاراومد خونه ی عمه و گفت فردا شب مهمونیه بزرگی تو عمارت اصلی گرفتیم و اومدم ببرمت عمارت عمه خندید و گفت خیره انشالله مناسبتش چیه ؟سالار گفت من الان بیست و پنج سالمه و فردا تولدمه مامان مثل هر سال مهمونی گرفته اما این دفعه سنگ تموم گذاشته و کلی آدم دعوت کرده ،نمیدونم چی تو سرشه فکر کنم میخواد به همه اعلام کنه که جانشین ارباب بزرگ منم و میخواد منو به همه معرفی کنه که حساب کار دستشون بیاد ،خیلی از بزرگان و پولدارا و خان های اطراف رو دعوت کرده از امروز صبح همه مشغول پخت و پز هستن و بریز و بپاشیه اومدم ببرمت که تو هم اونجا باشی و لذت ببری عمه،خندید و گفت خیره انشالله شایدم قراره دوماد بشی ،باشنیدنه این حرف رنگ از رخم پرید ،یاد فاصله ی منو سالار افتادم و حقیقتی که وجود داشت و حرف صادقانه ای که عمه،بدون منظور میگفت سالار خنده ی بلندی کرد و گفت نه عمه جان تولد پسر ارشد اربابه بیا بریم فکرای دیگه نکن بعد نگاهه مهربونی به من کرد و گفت گلبهار قشنگترین لباست رو بردار با خودت بیار تولدمنه ها ،با لبخند چشمی گفتم و رفتم سمته اتاق ،عمه لباس قشنگی رو انتخاب کرد و گذاشت تو ساک و به منم گفت لباس آبی ت رو بردار اون از همه بهتره بریم ببینیم چی میشه
سالار خوشحال بود بدون هیچ پیش زمینه ای برای افکار و نقشه ی مادرش ذوق زده ی تولد فرداش بود منو عمه رو گاری نشستیم و سالار همراهمون سوار اسب حرکت کرد دلم برای قد بلند و رشید سالار غش میرفت با چشمهای رنگی قشنگی که منو یاد دریا و آسمون میانداخت
همین چیزاش دلمو برده بود
@goodlifefee