روزی روزگاری در یک روستای کوچک، پسرکی به نام "آرش" زندگی میکرد. آرش پسری کنجکاو و بازیگوش بود، اما یک مشکل داشت: او از ارتفاع میترسید. وقتی از روی پلهای بلند میگذشت یا باید از درختهای بلند بالا میرفت، همیشه احساس میکرد که ممکن است بیفتد و آسیب ببیند.
یک روز، در روستا خبر رسید که در بالای کوه، درختی بسیار بزرگ و قدیمی وجود دارد که میوههایی بسیار کمیاب و با ارزش دارد. تمام روستا امیدوار بودند که کسی بتواند به آنجا برود و میوهها را بیاورد تا درخت دوباره شاداب شود.
همه کسانی که برای این کار داوطلب شدند، به دلیل ترس از ارتفاع، از رفتن منصرف شدند. ولی آرش که همیشه دوست داشت کاری متفاوت از دیگران انجام دهد، تصمیم گرفت که به کوه برود و از درخت میوه بیاورد.
او با دل لرزانی به سمت کوه حرکت کرد. هر چه بالاتر میرفت، ترسش بیشتر میشد. ولی در همان لحظه به یاد حرف پدرش افتاد که همیشه به او میگفت: "شجاعت به این است که با وجود ترس، همچنان حرکت کنی."
آرش به خودش گفت: "ممکن است بترسم، ولی باید شجاع باشم. شاید اگر به این میوهها نروم، هیچوقت نتوانم به دیگران کمک کنم."
او به راه خود ادامه داد و بالاخره به درخت رسید. درخت بسیار بلند و پر از میوههای رنگارنگ بود. آرش ابتدا کمی ترسید، اما با دقت و اعتماد به نفس شروع به بالا رفتن از درخت کرد. هر قدمی که بالا میبرد، ترسش کمتر میشد.
وقتی به بالای درخت رسید، میوهها را برداشت و با موفقیت به پایین برگشت. او نه تنها موفق به آوردن میوهها شد، بلکه از ترسهایش هم عبور کرده بود. وقتی به روستا برگشت و میوهها را به همه نشان داد، همه از شجاعت و اراده او شگفتزده شدند.
آرش متوجه شد که شجاعت واقعی به معنای این نیست که ترس نداشته باشی، بلکه به این است که با وجود ترس، همچنان قدم برداری و به هدف خود برسید. او فهمید که بزرگترین قهرمان کسی است که حتی وقتی میترسد، همچنان دل به کار میزند و از مشکلات عبور میکند.
یک روز، در روستا خبر رسید که در بالای کوه، درختی بسیار بزرگ و قدیمی وجود دارد که میوههایی بسیار کمیاب و با ارزش دارد. تمام روستا امیدوار بودند که کسی بتواند به آنجا برود و میوهها را بیاورد تا درخت دوباره شاداب شود.
همه کسانی که برای این کار داوطلب شدند، به دلیل ترس از ارتفاع، از رفتن منصرف شدند. ولی آرش که همیشه دوست داشت کاری متفاوت از دیگران انجام دهد، تصمیم گرفت که به کوه برود و از درخت میوه بیاورد.
او با دل لرزانی به سمت کوه حرکت کرد. هر چه بالاتر میرفت، ترسش بیشتر میشد. ولی در همان لحظه به یاد حرف پدرش افتاد که همیشه به او میگفت: "شجاعت به این است که با وجود ترس، همچنان حرکت کنی."
آرش به خودش گفت: "ممکن است بترسم، ولی باید شجاع باشم. شاید اگر به این میوهها نروم، هیچوقت نتوانم به دیگران کمک کنم."
او به راه خود ادامه داد و بالاخره به درخت رسید. درخت بسیار بلند و پر از میوههای رنگارنگ بود. آرش ابتدا کمی ترسید، اما با دقت و اعتماد به نفس شروع به بالا رفتن از درخت کرد. هر قدمی که بالا میبرد، ترسش کمتر میشد.
وقتی به بالای درخت رسید، میوهها را برداشت و با موفقیت به پایین برگشت. او نه تنها موفق به آوردن میوهها شد، بلکه از ترسهایش هم عبور کرده بود. وقتی به روستا برگشت و میوهها را به همه نشان داد، همه از شجاعت و اراده او شگفتزده شدند.
آرش متوجه شد که شجاعت واقعی به معنای این نیست که ترس نداشته باشی، بلکه به این است که با وجود ترس، همچنان قدم برداری و به هدف خود برسید. او فهمید که بزرگترین قهرمان کسی است که حتی وقتی میترسد، همچنان دل به کار میزند و از مشکلات عبور میکند.