#پارت_صد_و_شصت_و_هفت
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
آب دهانش را قورت داد و با تسلط بیشتری گردن کج کرد و به چشمان امیرسام که به حالت خاصی روی صورت او دقیق شده بود نگاه کرد.با پوزخندی که بر لب نشاند تا غرور صحرایی اش را تمام و کمال به رخ او بکشاند گفت: می دونی که می تونم حریفت باشم و با چندتا ترفند کارتو یکسره کنم؟حتما نمی دونی وگرنه جرات نمی کردی اینجوری تو چشمام زل بزنی و اراجیف سر هم کنی.
امیرسام بدون آنکه بی خیال ِ خونسردی اش شود که به عقیده ی صحرا مانند یکی خصلت مادرزادی در ذاتش جای خشک کرده بود تا مته شود روی اعصاب نداشته ی او.همانطور سرکش.به همان نسبت جسور و بی پروا نگاهش را در قاب چشمان مملو از غرور صحرا می چرخاند و به عمد قصد عقب نشینی نداشت.با لبخند گفت: هر چی که آخرش بخواد به صحرا ختم بشه رو می دونم.حتی اینکه چی دوست داری و از چی بدت میاد.اما با رزمی کار بودنت نمی تونی یکی مثل منو تهدید کنی خانم ِ ویرانگر.
و زمانی که ابروهای بالا پریده ی صحرا را دید گردنش را به راست کج کرد و با لودگی گفت: اگه تونستی بدون اینکه خودم بخوام از دستم فرار کنی جواب همه ی سوالاتو میدم.حتی چیزایی که نباید بگم و نباید بدونی.قبوله؟
صحرا که طمع به فهم تمام ِ آن حقایق ِ لعنتی بسته بود از پیشنهاد امیرسام استقبال کرد.
—قبوله.
امیرسام که موافقت صحرا را با زرنگی ِ تمام گرفته بود با لبخند مرموزی نگاهش را روی صورت صحرا چرخاند: اما اگه نتونی از شرم خلاص شی اون موقع هر چی که من بگم همون میشه.
صحرا به سرعت ِ نور عکس العمل نشان داد.
—امکان نداره.
-چطور؟به خودت شک داری ؟یا اینکه مطمئنی تهش می بازی؟
صحرا که میان موجی از شک و تردیدها دست و پا می زد و این وسط مجبور بود هر احتمالی را بدهد در سکوت نگاهش کرد.
امیرسام منتظر بود.و صحرا با آنکه هنوز هم مطمئن نبود که جوابش (عاقلانه) است یا (احمقانه) اما ناچار شد تسلیم غرورش شود.
__باشه.
امیرسام لبخندش را جمع کرد و سعی کرد جدی باشد.صحرا که صورت سفت و سخت و نگاه ِ راسخ او را دید ته دلش خالی شد.
از همان فاصله با تردید نگاهش را به گردن و سر شانه های امیرسام انداخت.
سه تای هیکل او را داشت.
قطعا معتاد هم نبود.چاق و بی دست و پا هم که هرگز.
چند دقیقه ای است که به همان حالت روی او دراز کش افتاده بود اما چهره اش نشان نمی داد که خسته شده باشد.پس قوای جسمی اش هم بالا بود.
در دل صادقانه نالید: «این یارو ورزشکار بودن از قد و قواره اش می باره و من فقط یه رزمی کار ِ مبتدی ام.اما باید از پسش بر بیام.»
امیرسام که می دید صحرا مردد است موذیانه نگاهش کرد.
- اگه جا زدی بگو.از همین الان باختو قبول می کنی؟
صحرا که گمان برده بود امیرسام قصد دارد غرورش را جریحه دار کند با اخم نگاهش را از شانه ی او گرفت و بالا کشید.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
آب دهانش را قورت داد و با تسلط بیشتری گردن کج کرد و به چشمان امیرسام که به حالت خاصی روی صورت او دقیق شده بود نگاه کرد.با پوزخندی که بر لب نشاند تا غرور صحرایی اش را تمام و کمال به رخ او بکشاند گفت: می دونی که می تونم حریفت باشم و با چندتا ترفند کارتو یکسره کنم؟حتما نمی دونی وگرنه جرات نمی کردی اینجوری تو چشمام زل بزنی و اراجیف سر هم کنی.
امیرسام بدون آنکه بی خیال ِ خونسردی اش شود که به عقیده ی صحرا مانند یکی خصلت مادرزادی در ذاتش جای خشک کرده بود تا مته شود روی اعصاب نداشته ی او.همانطور سرکش.به همان نسبت جسور و بی پروا نگاهش را در قاب چشمان مملو از غرور صحرا می چرخاند و به عمد قصد عقب نشینی نداشت.با لبخند گفت: هر چی که آخرش بخواد به صحرا ختم بشه رو می دونم.حتی اینکه چی دوست داری و از چی بدت میاد.اما با رزمی کار بودنت نمی تونی یکی مثل منو تهدید کنی خانم ِ ویرانگر.
و زمانی که ابروهای بالا پریده ی صحرا را دید گردنش را به راست کج کرد و با لودگی گفت: اگه تونستی بدون اینکه خودم بخوام از دستم فرار کنی جواب همه ی سوالاتو میدم.حتی چیزایی که نباید بگم و نباید بدونی.قبوله؟
صحرا که طمع به فهم تمام ِ آن حقایق ِ لعنتی بسته بود از پیشنهاد امیرسام استقبال کرد.
—قبوله.
امیرسام که موافقت صحرا را با زرنگی ِ تمام گرفته بود با لبخند مرموزی نگاهش را روی صورت صحرا چرخاند: اما اگه نتونی از شرم خلاص شی اون موقع هر چی که من بگم همون میشه.
صحرا به سرعت ِ نور عکس العمل نشان داد.
—امکان نداره.
-چطور؟به خودت شک داری ؟یا اینکه مطمئنی تهش می بازی؟
صحرا که میان موجی از شک و تردیدها دست و پا می زد و این وسط مجبور بود هر احتمالی را بدهد در سکوت نگاهش کرد.
امیرسام منتظر بود.و صحرا با آنکه هنوز هم مطمئن نبود که جوابش (عاقلانه) است یا (احمقانه) اما ناچار شد تسلیم غرورش شود.
__باشه.
امیرسام لبخندش را جمع کرد و سعی کرد جدی باشد.صحرا که صورت سفت و سخت و نگاه ِ راسخ او را دید ته دلش خالی شد.
از همان فاصله با تردید نگاهش را به گردن و سر شانه های امیرسام انداخت.
سه تای هیکل او را داشت.
قطعا معتاد هم نبود.چاق و بی دست و پا هم که هرگز.
چند دقیقه ای است که به همان حالت روی او دراز کش افتاده بود اما چهره اش نشان نمی داد که خسته شده باشد.پس قوای جسمی اش هم بالا بود.
در دل صادقانه نالید: «این یارو ورزشکار بودن از قد و قواره اش می باره و من فقط یه رزمی کار ِ مبتدی ام.اما باید از پسش بر بیام.»
امیرسام که می دید صحرا مردد است موذیانه نگاهش کرد.
- اگه جا زدی بگو.از همین الان باختو قبول می کنی؟
صحرا که گمان برده بود امیرسام قصد دارد غرورش را جریحه دار کند با اخم نگاهش را از شانه ی او گرفت و بالا کشید.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg