#پارت_صد_و_شصت_و_چهار
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
سرش را تکان می داد و زیر لب چیزهایی را زمزمه می کرد.امیرسام که نگاهش روی نیمرخ رنگ پریده ی صحرا بود با لحن جدی زمزمه کرد: گفتم که طاقت شنیدنشو نداری.واسه فهمیدن این چیزا هنوز زود بود صحرا.
سرش را چرخاند.نگاهش را به امیرسام دوخت.
—می خوای باور کنم؟مدرکی داری که بهم نشون بده پای پدرم تو کارای خلاف گیر بوده؟
از اینکه صحرا حرف هایش را هیچ جوری باور نمی کرد عصبی شد.
پوزخندی زد و انگشتانش را لا به لای موهایش کشید.
بدون آنکه به او نگاه کند با صدایی که از خشم می لرزید گفت: دلیل از این محکم تر که یه مشت حیوون در به در افتادن دنبالمون و تا جنازه ی جفتمونو به دندون نکشن ول کن نیستن؟زخم روی بازوی من واسه ات دلیل محکمی نیست؟اون آدمی که توی باغ بهت حمله کرد چی؟اونا تهدیدت کردن صحرا هیچ متوجهی؟تازه دنبال مدرک می گردی؟
صحرا سکوت کرد.حق را به امیرسام می داد.اینبار باید کوتاه می آمد.
اما سخت بود که بخواهد با این موضوع به همین آسانی کنار بیاید.
کم چیزی بود؟
پدرش...
مردی که روزی او را اسطوره ی خود در زندگی می دانست وارد کارهای خلاف شده بود.
چه ناجوانمردانه همه ی باورها و آرزوهایش به یکباره روی سرش آوار شده بود.
دستی به یقه ی مانتویش کشید.احساس خفگی می کرد.بغض بدی بیخ گلویش مانده بود و نمی خواست بشکند.نه مقابل امیرسام.نه در آن شرایط.
در ماشین را بی هوا باز کرد و پایین پرید.
باران نرم نرمک می بارید.
شال را از روی شانه اش پایین انداخت و نفس عمیق کشید.
تکیه به دیوار سر خورد و افتاد.امیرسام به سرعت از ماشین پیاده شد و سمتش دوید.
کنارش بدون آنکه به نمناک بودن کوچه توجهی کند روی زانو نشست و شانه ی صحرا را گرفت و او را برگرداند.
سرش را به دیوار تکیه داده بود که نگاهش به امیرسام افتاد.
نفس زنان گفت: بگو دروغه.بگو پدرم کاری نکرده.بگو اگه کشته شده فقط واسه بی گناهیش بوده نه اینکه بخوان ساکتش کنن.بگو امیرسام.بگو......
امیرسام نگاهی نگران به صورتش انداخت و با چهره ای درهم و ناراحت گفت: همون که تو میگی صحرا.همون درسته.به حرفای من توجه نکن.اصلا هر چی که گفتمو نشنیده بگیر.باشه؟حالا آروم باش.
صحرا سرش را تکان داد.زیر لب باخودش تکرار می کرد: پدرم بی گناه بود.اون هیچ کاری نکرده بود.پاک بود.بابای من گناهی نداشت.
با این حرف ها سعی داشت دل ِ دردمند خودش را آرام کند و می دانست واقعیت چیزی جز گفته های امیرسام نیست.
امیرسام شانه هایش را گرفت و او را آرام از روی زمین بلند کرد.
قفل ماشین را زد.نزدیک در هتل که شدند صحرا را رها کرد.
پرسنل هتل او را می شناختند و نمی خواست برای صحرا مشکلی پیش بیاید.
او را تا لابی همراهی کرد.
صحرا در سکوت قدم بر می داشت.
سمت آسانسور رفت و هیچ حواسش نبود کارتش را از پذیرش بگیرد.
امیرسام نگاهش به او بود که کارت را از پذیرشگر گرفت و سمت صحرا دوید.
هر چند اگر غریبه بود حق نداشت کارت را بگیرد و قطعا جزو قوانین هتل هم محسوب نمی شد.
چنین مواقعی باید پارتی بازی می کرد.
هنوز درهای آسانسور بسته نشده بود که نفس زنان داخل اتاقک پرید.درها بسته شدند.
صحرا کنار ایستاده بود و با اخم مقابلش را نگاه می کرد.
امیرسام که متوجه اوضاع بود با احتیاط گفت: پدرت وقتی می فهمه اونا تو کار خلافن مخالفت می کنه و می خواد شراکتو بهم بزنه.
صحرا نگاهش کرد.صدای امیرسام نظرش را جلب کرده بود.
گویی به دنبال راه امیدی می گشت که امیرسام داشت آن کورسوی کوچک را نشانش می داد.
وقتی نگاه ِ منتظر صحرا را روی خود دید گفت: واسه همین نقشه ی قتلشو می کشن.پوریا می خواسته همکاری رو ادامه بده اما پدرت نه.البته پوریا هم مجبور بود چون خونواده ی اونم تهدید می کنن.ولی پدرت زیر بار نمیره.
صحرا با عجله میان حرفش آمد و بی مقدمه پرسید: اون شب داشتن کجا می رفتن؟.فقط می خوام اینو بدونم.
امیرسام نگاهش را با طمانینه از صورت صحرا گرفت.
برای گفتن موضوع اصلی تردید داشت، که درهای آسانسور باز شدند.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
سرش را تکان می داد و زیر لب چیزهایی را زمزمه می کرد.امیرسام که نگاهش روی نیمرخ رنگ پریده ی صحرا بود با لحن جدی زمزمه کرد: گفتم که طاقت شنیدنشو نداری.واسه فهمیدن این چیزا هنوز زود بود صحرا.
سرش را چرخاند.نگاهش را به امیرسام دوخت.
—می خوای باور کنم؟مدرکی داری که بهم نشون بده پای پدرم تو کارای خلاف گیر بوده؟
از اینکه صحرا حرف هایش را هیچ جوری باور نمی کرد عصبی شد.
پوزخندی زد و انگشتانش را لا به لای موهایش کشید.
بدون آنکه به او نگاه کند با صدایی که از خشم می لرزید گفت: دلیل از این محکم تر که یه مشت حیوون در به در افتادن دنبالمون و تا جنازه ی جفتمونو به دندون نکشن ول کن نیستن؟زخم روی بازوی من واسه ات دلیل محکمی نیست؟اون آدمی که توی باغ بهت حمله کرد چی؟اونا تهدیدت کردن صحرا هیچ متوجهی؟تازه دنبال مدرک می گردی؟
صحرا سکوت کرد.حق را به امیرسام می داد.اینبار باید کوتاه می آمد.
اما سخت بود که بخواهد با این موضوع به همین آسانی کنار بیاید.
کم چیزی بود؟
پدرش...
مردی که روزی او را اسطوره ی خود در زندگی می دانست وارد کارهای خلاف شده بود.
چه ناجوانمردانه همه ی باورها و آرزوهایش به یکباره روی سرش آوار شده بود.
دستی به یقه ی مانتویش کشید.احساس خفگی می کرد.بغض بدی بیخ گلویش مانده بود و نمی خواست بشکند.نه مقابل امیرسام.نه در آن شرایط.
در ماشین را بی هوا باز کرد و پایین پرید.
باران نرم نرمک می بارید.
شال را از روی شانه اش پایین انداخت و نفس عمیق کشید.
تکیه به دیوار سر خورد و افتاد.امیرسام به سرعت از ماشین پیاده شد و سمتش دوید.
کنارش بدون آنکه به نمناک بودن کوچه توجهی کند روی زانو نشست و شانه ی صحرا را گرفت و او را برگرداند.
سرش را به دیوار تکیه داده بود که نگاهش به امیرسام افتاد.
نفس زنان گفت: بگو دروغه.بگو پدرم کاری نکرده.بگو اگه کشته شده فقط واسه بی گناهیش بوده نه اینکه بخوان ساکتش کنن.بگو امیرسام.بگو......
امیرسام نگاهی نگران به صورتش انداخت و با چهره ای درهم و ناراحت گفت: همون که تو میگی صحرا.همون درسته.به حرفای من توجه نکن.اصلا هر چی که گفتمو نشنیده بگیر.باشه؟حالا آروم باش.
صحرا سرش را تکان داد.زیر لب باخودش تکرار می کرد: پدرم بی گناه بود.اون هیچ کاری نکرده بود.پاک بود.بابای من گناهی نداشت.
با این حرف ها سعی داشت دل ِ دردمند خودش را آرام کند و می دانست واقعیت چیزی جز گفته های امیرسام نیست.
امیرسام شانه هایش را گرفت و او را آرام از روی زمین بلند کرد.
قفل ماشین را زد.نزدیک در هتل که شدند صحرا را رها کرد.
پرسنل هتل او را می شناختند و نمی خواست برای صحرا مشکلی پیش بیاید.
او را تا لابی همراهی کرد.
صحرا در سکوت قدم بر می داشت.
سمت آسانسور رفت و هیچ حواسش نبود کارتش را از پذیرش بگیرد.
امیرسام نگاهش به او بود که کارت را از پذیرشگر گرفت و سمت صحرا دوید.
هر چند اگر غریبه بود حق نداشت کارت را بگیرد و قطعا جزو قوانین هتل هم محسوب نمی شد.
چنین مواقعی باید پارتی بازی می کرد.
هنوز درهای آسانسور بسته نشده بود که نفس زنان داخل اتاقک پرید.درها بسته شدند.
صحرا کنار ایستاده بود و با اخم مقابلش را نگاه می کرد.
امیرسام که متوجه اوضاع بود با احتیاط گفت: پدرت وقتی می فهمه اونا تو کار خلافن مخالفت می کنه و می خواد شراکتو بهم بزنه.
صحرا نگاهش کرد.صدای امیرسام نظرش را جلب کرده بود.
گویی به دنبال راه امیدی می گشت که امیرسام داشت آن کورسوی کوچک را نشانش می داد.
وقتی نگاه ِ منتظر صحرا را روی خود دید گفت: واسه همین نقشه ی قتلشو می کشن.پوریا می خواسته همکاری رو ادامه بده اما پدرت نه.البته پوریا هم مجبور بود چون خونواده ی اونم تهدید می کنن.ولی پدرت زیر بار نمیره.
صحرا با عجله میان حرفش آمد و بی مقدمه پرسید: اون شب داشتن کجا می رفتن؟.فقط می خوام اینو بدونم.
امیرسام نگاهش را با طمانینه از صورت صحرا گرفت.
برای گفتن موضوع اصلی تردید داشت، که درهای آسانسور باز شدند.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg