•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت50
ظرف هارو روی اپن گذاشتم .هر دو برگشتیم و به حمید نگاه کردیم
- چرا اینجوری نگاه می کنین،خب راست میگم دیگه اصلا کسی مارو تحویل نمی گیره. با خانم جون از وقتی رسیدیم همش دل میدین قلوه میگیرین!
بامحبت بهش نگاه کردم و گفتم
- شما که تاج سری داداش گلم.
خانم جونم از زیر عینکش نگاهی کرد وبه شوخی گفت:
- حمید جان! شما ماشاالله مرد شدی دیگه. به دخترادباید بیشتر محبت کرد!!
حق به جانب دستاش رو به کمرش زد و گفت:
- مگه ما مردا دل نداریم،محبت نمی خوایم؟؟
مامانم از آشپز خونه که حرف های مارو می شنید گفت:
-چرا قربونت بشم، صبر کن بذار زن بگیری...
حمید سرخ شد و ولی به روی خودش نیاورد و به شوخی گفت:
- هئــــی ینی میشه؟؟؟ شاهزاده من با اسب سفید بیاد و ....
- داداش، تاجایی که من میدونم این ضرب المثل مال دختراست نه پسرا !!!
از حرفم خندید. پشت سرش رو خاروند و گفت:
- بسوزه پدر عشق !!!
با اینکه به ظاهر شوخی می کرد اما میدونستم حرف دلشه!
خانم جون نوک عصاش،رو به طرفش گرفت و با خنده گفت:
- خوبه مادر، جوونای قدیم تا اسم زن گرفتن میومد از خجالت سرشون رو بالا نمی گرفتن!!
از کنارش که رد می شد،حمید خم شد و دست خانم جون رو بوسید و گفت:
- حمید فدای اون خنده هات بشه. شوخی کردم. اصلا تا آخر عمرم وَرِ دل خودتم خوبه؟
- خدا نکنه مادر، ان شاالله به زودی یه دختر خوب نصیبت بشه . نمیخواد برام بلبل زبونی بکنی. از این حرفا همه پسرا میزنن،اما همینکه عاشق میشن حرفاشون یادشون میره.
خانم جون روی مبل نشست و حمید هم رفت دوش بگیره.
به مامان گفتم برم لباس هامو عوض کنم بیام کمک کنم.
باباهم نزدیک اذان اومد و بعد از نماز،
به کمک مامان وسایل شام رو توی سفره چیدیم.
سر سفره نشستیم مشغول خوردن شام بودیم. نیم نگاهی به حمید انداختم زیر نظر گرفتمش.به مامان گفتم:
- مامان امروز با سحر رفته بودیم حرم، دوباره به حمید نگاه کردم،بدون اینکه خودش متوجه بشه، ولی آوردن اسم سحر باعث شده بود به فکر بره.
- که سحر گفت خواستگار داره احتمالا این شب جمعه بیان خونشون.
نگاهم به دست های حمید افتاد این قدر که قاشق رو فشار میداد، لرزش خاصی روی قاشق ایجاد کرده بود. رگهای پیشونیش بیرون زده بود و اخمی وسط پیشونیش مهمون شده بود.
مامان متوجه حمید شد و پرسید:
- حمید جان خوبی؟
کلافه سرش رو بالا آورد
- خوبم
قاشقش رو انداخت و گفت
- ببخشید اشتها ندارم
از سر سفره بلند شد وبه اتاقش رفت.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت50
ظرف هارو روی اپن گذاشتم .هر دو برگشتیم و به حمید نگاه کردیم
- چرا اینجوری نگاه می کنین،خب راست میگم دیگه اصلا کسی مارو تحویل نمی گیره. با خانم جون از وقتی رسیدیم همش دل میدین قلوه میگیرین!
بامحبت بهش نگاه کردم و گفتم
- شما که تاج سری داداش گلم.
خانم جونم از زیر عینکش نگاهی کرد وبه شوخی گفت:
- حمید جان! شما ماشاالله مرد شدی دیگه. به دخترادباید بیشتر محبت کرد!!
حق به جانب دستاش رو به کمرش زد و گفت:
- مگه ما مردا دل نداریم،محبت نمی خوایم؟؟
مامانم از آشپز خونه که حرف های مارو می شنید گفت:
-چرا قربونت بشم، صبر کن بذار زن بگیری...
حمید سرخ شد و ولی به روی خودش نیاورد و به شوخی گفت:
- هئــــی ینی میشه؟؟؟ شاهزاده من با اسب سفید بیاد و ....
- داداش، تاجایی که من میدونم این ضرب المثل مال دختراست نه پسرا !!!
از حرفم خندید. پشت سرش رو خاروند و گفت:
- بسوزه پدر عشق !!!
با اینکه به ظاهر شوخی می کرد اما میدونستم حرف دلشه!
خانم جون نوک عصاش،رو به طرفش گرفت و با خنده گفت:
- خوبه مادر، جوونای قدیم تا اسم زن گرفتن میومد از خجالت سرشون رو بالا نمی گرفتن!!
از کنارش که رد می شد،حمید خم شد و دست خانم جون رو بوسید و گفت:
- حمید فدای اون خنده هات بشه. شوخی کردم. اصلا تا آخر عمرم وَرِ دل خودتم خوبه؟
- خدا نکنه مادر، ان شاالله به زودی یه دختر خوب نصیبت بشه . نمیخواد برام بلبل زبونی بکنی. از این حرفا همه پسرا میزنن،اما همینکه عاشق میشن حرفاشون یادشون میره.
خانم جون روی مبل نشست و حمید هم رفت دوش بگیره.
به مامان گفتم برم لباس هامو عوض کنم بیام کمک کنم.
باباهم نزدیک اذان اومد و بعد از نماز،
به کمک مامان وسایل شام رو توی سفره چیدیم.
سر سفره نشستیم مشغول خوردن شام بودیم. نیم نگاهی به حمید انداختم زیر نظر گرفتمش.به مامان گفتم:
- مامان امروز با سحر رفته بودیم حرم، دوباره به حمید نگاه کردم،بدون اینکه خودش متوجه بشه، ولی آوردن اسم سحر باعث شده بود به فکر بره.
- که سحر گفت خواستگار داره احتمالا این شب جمعه بیان خونشون.
نگاهم به دست های حمید افتاد این قدر که قاشق رو فشار میداد، لرزش خاصی روی قاشق ایجاد کرده بود. رگهای پیشونیش بیرون زده بود و اخمی وسط پیشونیش مهمون شده بود.
مامان متوجه حمید شد و پرسید:
- حمید جان خوبی؟
کلافه سرش رو بالا آورد
- خوبم
قاشقش رو انداخت و گفت
- ببخشید اشتها ندارم
از سر سفره بلند شد وبه اتاقش رفت.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞