•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت46
با سحر نزدیک ضریح شدم. بغض توی گلوم کلافه م کرده بود. نمی تونستم جلوش رو بگیرم، از طرفی هم دوست نداشتم که سحر اشک هام رو ببینه.
سحر کنارم ایستاد به گوشه رواق اشاره کرد
- زهراجان، زیارت کردی...
انگار متوجه حالم شد وفهمید که باید تنهام بذاره.
- زیارت کردی همونجا بشین تا منم بیام.
دستامو تو صورتم گذاشتم و با سر تایید کردم از هم جدا شدیم.
به خاطر زیادی جمعیت خیلی نزدیک ضریح نرفتم یه گوشه ایستادم با چشمای اشکی دست به سینه گذاشتم.
السلام علیک یا فاطمة المعصومه
سلام خانم جان من اومدم تامثل همیشه آرومم کنی.
خانم جان، میدونم از تمام اتفاقاتی که برام افتاده خبر داری.
اومدم کمکم کنی. حال دلم خرابه
دیگه توانی نداشتم. پاهام نمی تونستن سنگینی وزنم رو تحمل کنن.
گوشه ای نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و کلی گریه کردم .
توخوته کسی از حالم خبر نداره،نمی تونم راحت گریه کنم. اما الان اومدم پیشت، می خوام خودم رو خالی کنم.
اینقدر حالم خرابه که حتی نمی دونم باید چی بگم تو این لحظه.
مگه من چه ایرادی داشتم،چرا باورهام رو خراب کرد. چرا اعتقاداتش یهو عوض شد. کاش میتونستم داد بزنم و عقده های دلم رو خالی کنم.
اشک هام چادرم رو خیس کرده بودن.
شوته هام شروع به لرزیدن کرد.
یا حضرت معصومه کاری نکن که حرف های سعید روم تأثیر بذاره،حجابم ضعفم حساب بشه. خیلی ناراحتم، دلم شکسته.
اون شب می خواستم کمکش کنم،چرا منو اینجوری شناخته بود. خانم جان، خودت شاهد بودی چطوری با حرف هاش غرورم رو شکست.
سرم رو از روی زانوهام برداشتم فقط نگاه به ضریح می کردم ،خودت کمک کن نیمه گمشده م رو پیدا کنم.
بین خانم ها، نگاهم به سحر افتاد. چشمش به ضریح بود و آروم حرف میزد .
کاش حرف دلش رو بهم می گفت.
امیدوارم سحر باحمید خوشبخت بشه روزهایی رو که من میبینم سحر وهیچ دختری نبینه.
هنوزم بغض داشتم وگرمی اشک رو روی صورتم حس می کردم .
دستهام رو روی زمین گذاشتم و به کمکشون ایستادم. به طرف محلی که قرار گذاشتیم رفتم و منتظر سحر موندم.
طولی نکشید سحر هم اومد و تو دستش دوتاکتاب زیارتنامه بود. یکیش،رو به من داد وشروع به خوندن کردیم.
نگاهی به ساعتم کردم،نزدیک چهار بود.
- سحر جان، بی زحمت گوشیت رو میدی یه زنگ به حمید بزنم.
با خوشرویی گوشیش رو از کیفش درآورد و بهم داد.
شماره حمید رو گرفتم بعداز سه،چهار بوق صداش تو گوشم پیچید.
- الو سلام داداش، خوبی؟
- سلام عزیزم.خداروشکر
- میتونی بیای دنبالمون
- اره، یه ده دقیقه دیگه کنار پل آهنچی باشین.
- باشه. میبینمت.خداحافظ.
- خداحافظ
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت46
با سحر نزدیک ضریح شدم. بغض توی گلوم کلافه م کرده بود. نمی تونستم جلوش رو بگیرم، از طرفی هم دوست نداشتم که سحر اشک هام رو ببینه.
سحر کنارم ایستاد به گوشه رواق اشاره کرد
- زهراجان، زیارت کردی...
انگار متوجه حالم شد وفهمید که باید تنهام بذاره.
- زیارت کردی همونجا بشین تا منم بیام.
دستامو تو صورتم گذاشتم و با سر تایید کردم از هم جدا شدیم.
به خاطر زیادی جمعیت خیلی نزدیک ضریح نرفتم یه گوشه ایستادم با چشمای اشکی دست به سینه گذاشتم.
السلام علیک یا فاطمة المعصومه
سلام خانم جان من اومدم تامثل همیشه آرومم کنی.
خانم جان، میدونم از تمام اتفاقاتی که برام افتاده خبر داری.
اومدم کمکم کنی. حال دلم خرابه
دیگه توانی نداشتم. پاهام نمی تونستن سنگینی وزنم رو تحمل کنن.
گوشه ای نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و کلی گریه کردم .
توخوته کسی از حالم خبر نداره،نمی تونم راحت گریه کنم. اما الان اومدم پیشت، می خوام خودم رو خالی کنم.
اینقدر حالم خرابه که حتی نمی دونم باید چی بگم تو این لحظه.
مگه من چه ایرادی داشتم،چرا باورهام رو خراب کرد. چرا اعتقاداتش یهو عوض شد. کاش میتونستم داد بزنم و عقده های دلم رو خالی کنم.
اشک هام چادرم رو خیس کرده بودن.
شوته هام شروع به لرزیدن کرد.
یا حضرت معصومه کاری نکن که حرف های سعید روم تأثیر بذاره،حجابم ضعفم حساب بشه. خیلی ناراحتم، دلم شکسته.
اون شب می خواستم کمکش کنم،چرا منو اینجوری شناخته بود. خانم جان، خودت شاهد بودی چطوری با حرف هاش غرورم رو شکست.
سرم رو از روی زانوهام برداشتم فقط نگاه به ضریح می کردم ،خودت کمک کن نیمه گمشده م رو پیدا کنم.
بین خانم ها، نگاهم به سحر افتاد. چشمش به ضریح بود و آروم حرف میزد .
کاش حرف دلش رو بهم می گفت.
امیدوارم سحر باحمید خوشبخت بشه روزهایی رو که من میبینم سحر وهیچ دختری نبینه.
هنوزم بغض داشتم وگرمی اشک رو روی صورتم حس می کردم .
دستهام رو روی زمین گذاشتم و به کمکشون ایستادم. به طرف محلی که قرار گذاشتیم رفتم و منتظر سحر موندم.
طولی نکشید سحر هم اومد و تو دستش دوتاکتاب زیارتنامه بود. یکیش،رو به من داد وشروع به خوندن کردیم.
نگاهی به ساعتم کردم،نزدیک چهار بود.
- سحر جان، بی زحمت گوشیت رو میدی یه زنگ به حمید بزنم.
با خوشرویی گوشیش رو از کیفش درآورد و بهم داد.
شماره حمید رو گرفتم بعداز سه،چهار بوق صداش تو گوشم پیچید.
- الو سلام داداش، خوبی؟
- سلام عزیزم.خداروشکر
- میتونی بیای دنبالمون
- اره، یه ده دقیقه دیگه کنار پل آهنچی باشین.
- باشه. میبینمت.خداحافظ.
- خداحافظ
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞