➕ ساعت ۵ صبح دخترم بیدارم کرد
گفت بابا من عروس دارم من و میبری سالن
گفتم آره دخترم میبرم
وقتی آمدم از در پارکینگ بیرون تو ماشین نشستم
تا دخترم بیاد، دیدم آقای پاکبانی داره کوچه رو جارو میکنه
ولی خیلی ناشیانه و اصلاً معلومه بلد نیست
خب من پاکبان کوچه رو میشناختم
آقای عزیزی یه پیرمرد خوش برخورد و با حال بود.
ولی نوع جارو کردن این کمی ناشیانه بود...
➕ تا حالا در طی صدها روز دهها پاکبان رو دیدم و حالیم بود که این یارو این کاره نیست؛
رفتم دخترم و رساندم و برگشتم دیدم هنوز داره با آشغالها بازی میکنه.
کم کم این مشکوک بودنش رفت رو مُخم
در ماشین رو باز کردم و صداش کردم «عزیز خوبی؟ یه لحظه تشریف بیار.
خیلی شق و رق اومد جلو و از پشت عينك ظریف و نیم فریمش خیلی شُسته رُفته جواب داد:
سلام در خدمتم مشکلی پیش اومده؟»
از لحن و نوع برخوردش جا خوردم...
➕ نفسهاش تو سحرگاه زیادی پر انرژی بود؛
به ذهنم رسید که یه کم مهربانتر برخورد کنم
"خسته نباشی گفتم بیا تو آلاچیق یه قهوه بزنیم بعد تکه پاره کردن یه چندتا تعارف اومد داخل و نشست
اون یکی هدفون هم از گوشش در آورد؛
دنباله سیم هدفون رو با نگاهم دنبال کردم
که میرفت تو یقهش و زیر لباس نارنجی شهرداريش محو ميشد.
پرسیدم: چی گوش میدی؟
گفت: «یه کتاب صوتی به زبان انگلیسیه».
کنجکاوتر شدم: « انگلیسی؟! موضوعش چیه؟»
گردنشو کج کرد و گفت: «در زمینه اقتصادسنجی»...
➕ شَکّم دیگه داشت سر ریز میشد!
«فضولی نباشه؛ واسه چی یه همچی چیزی رو می خونی؟».
با یه حالت نیمخنده تو چهرهش گفت:
«چیه؟ به یه پاکبان نمیاد که مطالعه داشته باشه؟...
به خاطر شغلمه.»
از سرایدار ساختمان دو تا آبجوش گرفتم
دو تا علی کافه انداختم
رفتم سر میز متعجبتر پرسیدم که متوجه نمیشم
این اقتصاد و سنجش و این داستانها
چه ربطي به کار شما داره؟».
➕ نگاهش را یه لحظه برگردوند و بعد دوباره
به سمت من نگاه کرد و گفت:
«من استاد هستم تو دانشگاه.»
قبل از اینکه بخام چیزی بپرسم انگار خودش فهمید گیج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاکبان این منطقه است. آقای عزیزی.
در مورد شما و روانشاد پسرتونم هم
برای ما خیلی تعریف کرده همیشه میگفت یه پهلوون تو کوچه هست که مهربانه.
➕ امشب تا دیدم شناختمون چون عکستون رو با بابا دیده بودم.
جناب خمارلو من دکترای اقتصاد دارم؛
و دو تا داداشم يکي مهندسه
و اون یکی هم داره دکتراشو ميگیره.
به پدرم هر چی میگیم زیر بار نمیره که بازخرید شه؛
ما هم هر ماه روزایی رو به جای پدرمون میایم کار میکنیم که استراحت کنه.
هم کمکش کرده باشیم. هم یادمون نره با چه زحمتی
و چطوری پدرمون ما رو به اینجا رسوند.»...
➕ چند لحظه سکوت فضای بین ما رو گرفت و نگاهمون تو هم قفل شده بود.
استکان رو گذاشتم رو میز و بلند شدم رفتم سمتش.
بغلش کردم و گفتم: «درود به شرفت مرد.
قدر باباتم بدون.
خیلی آدم درست و مهربونیه.»
قشنگ بود 🤝🏼
✍️: ناشناس !
گفت بابا من عروس دارم من و میبری سالن
گفتم آره دخترم میبرم
وقتی آمدم از در پارکینگ بیرون تو ماشین نشستم
تا دخترم بیاد، دیدم آقای پاکبانی داره کوچه رو جارو میکنه
ولی خیلی ناشیانه و اصلاً معلومه بلد نیست
خب من پاکبان کوچه رو میشناختم
آقای عزیزی یه پیرمرد خوش برخورد و با حال بود.
ولی نوع جارو کردن این کمی ناشیانه بود...
➕ تا حالا در طی صدها روز دهها پاکبان رو دیدم و حالیم بود که این یارو این کاره نیست؛
رفتم دخترم و رساندم و برگشتم دیدم هنوز داره با آشغالها بازی میکنه.
کم کم این مشکوک بودنش رفت رو مُخم
در ماشین رو باز کردم و صداش کردم «عزیز خوبی؟ یه لحظه تشریف بیار.
خیلی شق و رق اومد جلو و از پشت عينك ظریف و نیم فریمش خیلی شُسته رُفته جواب داد:
سلام در خدمتم مشکلی پیش اومده؟»
از لحن و نوع برخوردش جا خوردم...
➕ نفسهاش تو سحرگاه زیادی پر انرژی بود؛
به ذهنم رسید که یه کم مهربانتر برخورد کنم
"خسته نباشی گفتم بیا تو آلاچیق یه قهوه بزنیم بعد تکه پاره کردن یه چندتا تعارف اومد داخل و نشست
اون یکی هدفون هم از گوشش در آورد؛
دنباله سیم هدفون رو با نگاهم دنبال کردم
که میرفت تو یقهش و زیر لباس نارنجی شهرداريش محو ميشد.
پرسیدم: چی گوش میدی؟
گفت: «یه کتاب صوتی به زبان انگلیسیه».
کنجکاوتر شدم: « انگلیسی؟! موضوعش چیه؟»
گردنشو کج کرد و گفت: «در زمینه اقتصادسنجی»...
➕ شَکّم دیگه داشت سر ریز میشد!
«فضولی نباشه؛ واسه چی یه همچی چیزی رو می خونی؟».
با یه حالت نیمخنده تو چهرهش گفت:
«چیه؟ به یه پاکبان نمیاد که مطالعه داشته باشه؟...
به خاطر شغلمه.»
از سرایدار ساختمان دو تا آبجوش گرفتم
دو تا علی کافه انداختم
رفتم سر میز متعجبتر پرسیدم که متوجه نمیشم
این اقتصاد و سنجش و این داستانها
چه ربطي به کار شما داره؟».
➕ نگاهش را یه لحظه برگردوند و بعد دوباره
به سمت من نگاه کرد و گفت:
«من استاد هستم تو دانشگاه.»
قبل از اینکه بخام چیزی بپرسم انگار خودش فهمید گیج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاکبان این منطقه است. آقای عزیزی.
در مورد شما و روانشاد پسرتونم هم
برای ما خیلی تعریف کرده همیشه میگفت یه پهلوون تو کوچه هست که مهربانه.
➕ امشب تا دیدم شناختمون چون عکستون رو با بابا دیده بودم.
جناب خمارلو من دکترای اقتصاد دارم؛
و دو تا داداشم يکي مهندسه
و اون یکی هم داره دکتراشو ميگیره.
به پدرم هر چی میگیم زیر بار نمیره که بازخرید شه؛
ما هم هر ماه روزایی رو به جای پدرمون میایم کار میکنیم که استراحت کنه.
هم کمکش کرده باشیم. هم یادمون نره با چه زحمتی
و چطوری پدرمون ما رو به اینجا رسوند.»...
➕ چند لحظه سکوت فضای بین ما رو گرفت و نگاهمون تو هم قفل شده بود.
استکان رو گذاشتم رو میز و بلند شدم رفتم سمتش.
بغلش کردم و گفتم: «درود به شرفت مرد.
قدر باباتم بدون.
خیلی آدم درست و مهربونیه.»
قشنگ بود 🤝🏼
✍️: ناشناس !