بیابان نشین
فصل اول
راحیل تهِ ریش بلند غنی را در زاویه گردن و شانه اش حس می کند،خودش را به دست حوادث می سپارد تا هر طور که می خواهند او را به پیش ببرند،به نظرش می آید اینطور رها وسبک می شود.غنی با دستهای قوی وبزرگش دو طرف کمرش را می گیرد و او را درهوا به رقص در می آورد.آخر سر او را می چرخاند و روی میز خونی می گذارد،دسته ی کارد درست زیر دست راستش جا می گیرد.
اسماعیل آنطرف تر کنار دیگ کوچک وجوشان خورشت نشسته.سیب زمینی ها را از گونی بیرون می آورد و پوست می کند.غنی مثل همیشه تنها پاپوشش را کمی پائین می کشد. لحظات اول سخت ترین لحظات اند.راحیل سعی می کند در سکوت انجام شود،نباید به غنی،به سفتی تنش و لزجی آب دهانش فکر کند.چشمهایش را می بندد.تصور می کند درحال انجام بازی خاصی است،لال بازی در سکوتِ یخ زده کوهستان،جدال تن با سکوت وسرما،مسابقه تحمل درد.
اسماعیل سیب ها را پوست می کند.با سر انگشت دورتا دورشان را لمس می کند تا خال های شان را پیدا کند و ازجا درشان بیاورد و در سطل آب کنارش بیاندازد.سیب های درشت وسفت درست به اندازه ی کف دستش هستند.چنین سیب هایی در این اوضاع واحوال بدون حمایت غنی هرگز به چنگش نمی افتاد.دستش در گونی می رود،ته گونی به جز خاک وخاشاک دیگرچیزی نمانده.بلند می شود.سطل سنگین آب و سیب زمینی را مثل پرکاه از جا می کند و در صافیِ روی ظرف شور خالی می کند،از سوراخهای صافی مثل دوش حمام آب بیرون می زند.
تق تق تق.کارد بالا می رود و در تن بی تن پوش سیب زمینی ها فرو می رود،با اینکه نمی بیند سیب زمینی ها را بادقت حیرت آوری به یک اندازه خلال می کند.صدا راحیل را اذیت می کند.می خواهد همه چیز ساکت باشد.او که پلک هایش بسته است،اسماعیل هم که مثل همیشه چشم هایش را با پارچه ای سفیدی که نقشی از گل های ریز بنفش دارد بسته،صداها هم که نباشد انگار که این لحظات وجود ندارند،نیستند،انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.کاری که نه دیده شود ونه شنیده،نیست،بود ونبودش یکی می شود.
راحیل احساس می کند دیواره ی نازک بلورینی ست که به یک ناله،به یک آه فرو می ریزد.با سکوتش با غنی هم می جنگد،از ریزِ حرکات او می داند،ناله ی او را می خواهد،ناله ای دردمندانه و مشتاقانه،ضجه ای نه چنان که عابران را به زیر زمین بکشاند،ناله ای خصوصی،مخصوص خودش،آنچنانکه او را سر شوق آورد.راحیل همانطور که تن غنی در تنش فرو می رود به او فکر می کند،به اینکه آیا این سکوت کُشنده،این خیال گِزنده را به جانش خواهد انداخت که اصلا دارد کاری انجام می دهد یانه؟و به خودش وبه توانایی اش شک خواهد کرد؟احساس بی اثر بودن،اخته بودن به او دست نمی دهد؟اگر اینطور باشد برنده شده.او را اخته کرده،بی اثر کرده.
#رمان_ایرانی
#بیابان_نشین
#مهدی_بهرامی
فصل اول
راحیل تهِ ریش بلند غنی را در زاویه گردن و شانه اش حس می کند،خودش را به دست حوادث می سپارد تا هر طور که می خواهند او را به پیش ببرند،به نظرش می آید اینطور رها وسبک می شود.غنی با دستهای قوی وبزرگش دو طرف کمرش را می گیرد و او را درهوا به رقص در می آورد.آخر سر او را می چرخاند و روی میز خونی می گذارد،دسته ی کارد درست زیر دست راستش جا می گیرد.
اسماعیل آنطرف تر کنار دیگ کوچک وجوشان خورشت نشسته.سیب زمینی ها را از گونی بیرون می آورد و پوست می کند.غنی مثل همیشه تنها پاپوشش را کمی پائین می کشد. لحظات اول سخت ترین لحظات اند.راحیل سعی می کند در سکوت انجام شود،نباید به غنی،به سفتی تنش و لزجی آب دهانش فکر کند.چشمهایش را می بندد.تصور می کند درحال انجام بازی خاصی است،لال بازی در سکوتِ یخ زده کوهستان،جدال تن با سکوت وسرما،مسابقه تحمل درد.
اسماعیل سیب ها را پوست می کند.با سر انگشت دورتا دورشان را لمس می کند تا خال های شان را پیدا کند و ازجا درشان بیاورد و در سطل آب کنارش بیاندازد.سیب های درشت وسفت درست به اندازه ی کف دستش هستند.چنین سیب هایی در این اوضاع واحوال بدون حمایت غنی هرگز به چنگش نمی افتاد.دستش در گونی می رود،ته گونی به جز خاک وخاشاک دیگرچیزی نمانده.بلند می شود.سطل سنگین آب و سیب زمینی را مثل پرکاه از جا می کند و در صافیِ روی ظرف شور خالی می کند،از سوراخهای صافی مثل دوش حمام آب بیرون می زند.
تق تق تق.کارد بالا می رود و در تن بی تن پوش سیب زمینی ها فرو می رود،با اینکه نمی بیند سیب زمینی ها را بادقت حیرت آوری به یک اندازه خلال می کند.صدا راحیل را اذیت می کند.می خواهد همه چیز ساکت باشد.او که پلک هایش بسته است،اسماعیل هم که مثل همیشه چشم هایش را با پارچه ای سفیدی که نقشی از گل های ریز بنفش دارد بسته،صداها هم که نباشد انگار که این لحظات وجود ندارند،نیستند،انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.کاری که نه دیده شود ونه شنیده،نیست،بود ونبودش یکی می شود.
راحیل احساس می کند دیواره ی نازک بلورینی ست که به یک ناله،به یک آه فرو می ریزد.با سکوتش با غنی هم می جنگد،از ریزِ حرکات او می داند،ناله ی او را می خواهد،ناله ای دردمندانه و مشتاقانه،ضجه ای نه چنان که عابران را به زیر زمین بکشاند،ناله ای خصوصی،مخصوص خودش،آنچنانکه او را سر شوق آورد.راحیل همانطور که تن غنی در تنش فرو می رود به او فکر می کند،به اینکه آیا این سکوت کُشنده،این خیال گِزنده را به جانش خواهد انداخت که اصلا دارد کاری انجام می دهد یانه؟و به خودش وبه توانایی اش شک خواهد کرد؟احساس بی اثر بودن،اخته بودن به او دست نمی دهد؟اگر اینطور باشد برنده شده.او را اخته کرده،بی اثر کرده.
#رمان_ایرانی
#بیابان_نشین
#مهدی_بهرامی