از تاکسی پیاده شد و پول رو حساب کرد..اونقدری عجله داشت که صبر نکرد تا ما بقیه اون اسکناس درشت رو از راننده پس بگیره..با عجله به داخل ساختمون رفت و بلافاصله از پذیرش خواست تا شماره ی اتاق
بکهیون رو بهش بدن...سریع به طرف اسانسور رفت تا خودشو به فرشته ای که برای دیدنش صبر نداشت برسونه..هنوزم مطمئن نبود میتونه بره جلو و ببینتش یا نه..شاید فقط از دور میدیدش..شایدم میرفت جلو و اونقدر محکم بغلش میکرد تا نفسش بگیره.
بکهیون رو بهش بدن...سریع به طرف اسانسور رفت تا خودشو به فرشته ای که برای دیدنش صبر نداشت برسونه..هنوزم مطمئن نبود میتونه بره جلو و ببینتش یا نه..شاید فقط از دور میدیدش..شایدم میرفت جلو و اونقدر محکم بغلش میکرد تا نفسش بگیره.