➕ خیلی سال پیش وقتی دوم ابتدایی بودم با یه کلاس پنجمی دعوام شد.
تو حیاط داشت میدویید که خورد بهم و جفتمون افتادیم. انقدر بد افتادم زمین که زانوی شلوارم پاره شد.
به جای معذرتخواهی شروع کرد فحش دادن...
فحش اول رو که گفتم خودتی، دعوا شروع شد. بیستسانت و بیستکیلو فرقمون بود.
یه دونه زدم و ده تا خوردم. تا اینکه شلوغ شد و از ترس ناظم فرار کردیم.
➕ داداش بزرگم کلاس پنجم بود. همکلاسی همون که باهاش دعوام شده بود.
وقتی قضیه رو فهمید گفت صبر کن زنگ آخر درستش میکنم.
وقتی زنگ خورد دست من رو گرفت و رفتیم سراغش...
بهش گفت تو داداش من رو زدی؟ خندید و گفت آره...
آره رو که گفت یه مشت و یه لگد رفت سمتش... همون قدری که من رو زده بود از داداشم خورد.
بیحساب شدیم ولی دعوا اینجا تموم نشد. فرداش زنگ تفریح اومد سراغم و گفت
یه جا بدونِ داداشت گیرت میارم و انقدر میزنمت که نتونی راه بری.
داداشم پشت سرش بود. حرفاش رو شنید. رو کرد بهش و گفت فکر کن من نیستم.
میتونی بزنش. گفت بزنمش باز میای دخالت میکنی. داداشم گفت نه، قسم میخورم دخالت نکنم.
گفت پس زنگ آخر... خندید و رفت.
➕ دروغ چرا ترسیده بودم. زنگ آخر که خورد وقتی نوبت دعوا شد داداشم رو کرد بهم و گفت نترس...
من حواسم بهت هست. برو حالیش کن که احتیاجی به کمک من نداری.
همین که کنارم بود دلگرمی بود. دلم قرص بود کسی هست که داره نگام میکنه.
اون روز بیشتر از اینکه کتک بخورم، کتک زدم.
من همون بودم که بیست سانت قد و بیست کیلو وزن کمتر داشت ولی این بار دلگرم به بودن کسی بودم. کسی که داشت نگام میکرد تا مطمئن بشه از پس خودم بر میام.
➕بیتعارف بگم خیلی از ما آدما تو زندگی احساس ضعف میکنیم.
خیلی وقتا زورمون به زندگی نمیرسه. خیلی وقتا ازش کتک میخوریم.
درسته زندگی زورش از ما بیشتره ولی میشه مشکلات زندگی رو شکست داد.
فقط باید کسی رو داشته باشیم که تو زندگی دلگرممون کنه.
کسی که تو مشکلات زندگی بهمون بگه نترس...
من حواسم بهت هست...
.
پ.ن : بفرست برای دلگرمیات...
✍️: حسین حائریان
تو حیاط داشت میدویید که خورد بهم و جفتمون افتادیم. انقدر بد افتادم زمین که زانوی شلوارم پاره شد.
به جای معذرتخواهی شروع کرد فحش دادن...
فحش اول رو که گفتم خودتی، دعوا شروع شد. بیستسانت و بیستکیلو فرقمون بود.
یه دونه زدم و ده تا خوردم. تا اینکه شلوغ شد و از ترس ناظم فرار کردیم.
➕ داداش بزرگم کلاس پنجم بود. همکلاسی همون که باهاش دعوام شده بود.
وقتی قضیه رو فهمید گفت صبر کن زنگ آخر درستش میکنم.
وقتی زنگ خورد دست من رو گرفت و رفتیم سراغش...
بهش گفت تو داداش من رو زدی؟ خندید و گفت آره...
آره رو که گفت یه مشت و یه لگد رفت سمتش... همون قدری که من رو زده بود از داداشم خورد.
بیحساب شدیم ولی دعوا اینجا تموم نشد. فرداش زنگ تفریح اومد سراغم و گفت
یه جا بدونِ داداشت گیرت میارم و انقدر میزنمت که نتونی راه بری.
داداشم پشت سرش بود. حرفاش رو شنید. رو کرد بهش و گفت فکر کن من نیستم.
میتونی بزنش. گفت بزنمش باز میای دخالت میکنی. داداشم گفت نه، قسم میخورم دخالت نکنم.
گفت پس زنگ آخر... خندید و رفت.
➕ دروغ چرا ترسیده بودم. زنگ آخر که خورد وقتی نوبت دعوا شد داداشم رو کرد بهم و گفت نترس...
من حواسم بهت هست. برو حالیش کن که احتیاجی به کمک من نداری.
همین که کنارم بود دلگرمی بود. دلم قرص بود کسی هست که داره نگام میکنه.
اون روز بیشتر از اینکه کتک بخورم، کتک زدم.
من همون بودم که بیست سانت قد و بیست کیلو وزن کمتر داشت ولی این بار دلگرم به بودن کسی بودم. کسی که داشت نگام میکرد تا مطمئن بشه از پس خودم بر میام.
➕بیتعارف بگم خیلی از ما آدما تو زندگی احساس ضعف میکنیم.
خیلی وقتا زورمون به زندگی نمیرسه. خیلی وقتا ازش کتک میخوریم.
درسته زندگی زورش از ما بیشتره ولی میشه مشکلات زندگی رو شکست داد.
فقط باید کسی رو داشته باشیم که تو زندگی دلگرممون کنه.
کسی که تو مشکلات زندگی بهمون بگه نترس...
من حواسم بهت هست...
.
پ.ن : بفرست برای دلگرمیات...
✍️: حسین حائریان