➕ نزدیک دو ماه است پدر بازنشسته شده!
مدام سرش گرم دوستان و کتابهایش و بقیه اوقات مشغول دنیای مجازیست.
زندگیاش را به دقت زیرنظر دارم!
صبحها به رسم عادت ساعت هفت بیدار میشود! میرود نانوایی و برمیگردد شعر میخواند؛
مادرم را بیدار میکند به اتفاق صبحانه میخورند؛ میرود سراغ کتابهایش!
ناهار را زودتر از زمان شاغل بودنش میخورد! بعد از ناهار چرت میزند...
➕بعد از ظهرها را اغلب بهمراه مادرم با دوستانش شریک میشود.
خوشحال و سرحال است. کمی چاقتر شده...
در این مدت هرکس او را دیده بازنشستگیاش را تبریک گفته اغلب با هدیهی کوچک یا دسته گل!
پدر معتقد است سی سال کار کرده و اکنون زمان استراحت اوست.
به تمامی تفریحاتی که اطرافیانش پیشنهاد میکنند پاسخ مثبت داده و از اینکه دغدغهی مرخصی ندارد بسیار احساس رضایت میکند.
اما!....
➕مدتیست به مادرم فکر میکنم...
پا به پای پدر در برخی موارد خیلی بیشتر از او برای زندگیشان زحمت کشیده.
اگر پدر سی سال هرروز هشت ساعت پشت میز نشسته،
مادر بیست و چهار ساعت سرپا فضای خانه را مدیریت کرده.
پدر بعد از سی سال به استراحت فکر میکند...
اما مادر هنوز سر اجاق برای ناهار پیاز خرد میکند. پدر در آرامش کتاب میخواند. مادر جارو بدست خانه تکانی میکند...
➕ هرازگاهی پدر ظرفها را میشوید یا سیب زمینی میپزد... و با جملهای به اعضای خانواده این لطف بزرگش را اعلام میکند! مادر اما انگار مجبور به انجام وظایفش است...
همه از او انتظار دارند و او بدون خستگی و بدون ابلاغ آن مسئولیتش را انجام میدهد.
مادر را نگاه میکنم.
کی قرار است بازنشسته شود؟ کی قرار است از او بخاطر مشغولیت بیست و چهارساعتهاش بعد سی سال با هدیهای یا دسته گلی تقدیر شود؟ مادر کی قرار است به استراحت و دغدغههای تک نفرهاش فکر کند...
➕به مادراتون بگید که قدردان حضور و تمام خوبیهاش هستید.