␥ 𝐒𝐚𝐮𝐝𝐚𝐝𝐞
«بهم نگاه نکن!»
لبهای خشکیده و از مِهر افتادهی ساعتساز، به آرامی به زبان آورد.
پهلوهای باریک و مطیع پسر کوچکتر را با ملایمت در آغوش بالا کشید و همانطور که گردن برفزاد را به سمت مخالف هدایت میکرد، جایی نزدیک به گوشهای بیگناه معشوق زمزمه کرد.
با لحنی که هرگز تا آن اندازه بیمهر و تلخینبوی نبود!
اما در ذهن چه گفته بود؟ معشوق؟
آن حبهی بوییدنی و نازدار تمشک، گیلاسک شیرین و عطر بوسههای درمانش و جایجای آغوشی که تمامش را از حفظ بود، همچنان معشوقش بود؟
دگر نمیدانست!
«_باعث میشه احساس خفگی کنم..._»
「 #Saudade ⁞ #TwT 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧
«بهم نگاه نکن!»
لبهای خشکیده و از مِهر افتادهی ساعتساز، به آرامی به زبان آورد.
پهلوهای باریک و مطیع پسر کوچکتر را با ملایمت در آغوش بالا کشید و همانطور که گردن برفزاد را به سمت مخالف هدایت میکرد، جایی نزدیک به گوشهای بیگناه معشوق زمزمه کرد.
با لحنی که هرگز تا آن اندازه بیمهر و تلخینبوی نبود!
اما در ذهن چه گفته بود؟ معشوق؟
آن حبهی بوییدنی و نازدار تمشک، گیلاسک شیرین و عطر بوسههای درمانش و جایجای آغوشی که تمامش را از حفظ بود، همچنان معشوقش بود؟
دگر نمیدانست!
«_باعث میشه احساس خفگی کنم..._»
「 #Saudade ⁞ #TwT 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧