Forward from: La Peinture
امروز اعتراف کرد تمام نقاشیهایش را سوزانده. «باید از شرشان خلاص میشدم، از شر هر چیزی که یادم میانداخت چقدر بیارزشم.»
نقاشیها مثل زخمهایی بودند که هر روز سر باز میکردند و دهانش را میبستند.
«بدون معطلی کار را تمام کردم. یک روز ناگهان به این نتیجه رسیدم که قرار نیست هیچوقت به جایی برسم. اما من هم، مثل همهٔ آدمها، نمیخواستم این واقعیت را قبول کنم و سالها با این رنج سر کرده بودم. ولی بعد، درست یک روز قبل از ترک آنجا، مسئله برایم مثل روز روشن شد.»
نقاش گفت: «یک وقتی فکر میکردم محال است اینطور کورکورانه تسلیم خودم بشوم.» مکث کرد، نفسی تازه کرد و ادامه داد: «حداقل میشد احوالم خوب باشد. چرا خوب نیست؟ نه بیحوصلهام و نه ترسیدهام. دردی ندارم. چیزی آزارم نمیدهد. انگار در یکآن آدم دیگری میشوم. بعد دوباره: درد و ناراحتی برمیگردد. بله، خودم هستم. میبینید: همۀ زندگیام همین بوده!... هیچوقت هم خوشحال نبودهام! هیچوقت! خوشحال نبودهام! در آن احوالی نبودهام که مردم اسمش را میگذارند خوشحالی. چون اشتیاق بیحدوحصرم به غیرمعمولی بودن، عجیب بودن، خاص بودن و دستنیافتنی بودن، این اشتیاق همهجا مثل خوره به جانم میافتاد و همهچیز را خراب میکرد، تا جایی که روحم در عذاب بود. هست و نیستم را مثل کاغذی تکهوپاره کرد. ترس من ترسی سنجیده است، ترسی تشریحشده که تا کوچکترین جزئیاتش موشکافی شده. از سر پستی و فرومایگی نیست. مدام دارم خودم را محک میزنم، بله، همینطور است! همیشه دارم دنبال خودم میگردم! فکرش را بکنید چه وضعیتی میشود، وقتی خودت را مثل یک کتاب باز میکنی و همهجا غلطهای چاپی میبینی، غلط پشت غلط، تمام صفحات پر از این اشتباهاتاند! تازه با وجود آن صدها و هزارها غلط، کلیتش استادانه است! مجموعهای تمام و کمال از شاهکارها!... دردها از نوک انگشت پا تا فرق سر میروند و میآیند و تبدیل میشوند به دردی انسانی. مدام میخورم به دیوارهایی که از همه طرف احاطهام کردهاند. من یک آدم بتنیام! اما واقعیت این است که اغلب این ملات بتنی را زیر لایهای از جلا پنهان کردهام!»
- از کتاب: یخبندان / توماس برنهارت / ترجمه زینب آرمند
نقاشیها مثل زخمهایی بودند که هر روز سر باز میکردند و دهانش را میبستند.
«بدون معطلی کار را تمام کردم. یک روز ناگهان به این نتیجه رسیدم که قرار نیست هیچوقت به جایی برسم. اما من هم، مثل همهٔ آدمها، نمیخواستم این واقعیت را قبول کنم و سالها با این رنج سر کرده بودم. ولی بعد، درست یک روز قبل از ترک آنجا، مسئله برایم مثل روز روشن شد.»
نقاش گفت: «یک وقتی فکر میکردم محال است اینطور کورکورانه تسلیم خودم بشوم.» مکث کرد، نفسی تازه کرد و ادامه داد: «حداقل میشد احوالم خوب باشد. چرا خوب نیست؟ نه بیحوصلهام و نه ترسیدهام. دردی ندارم. چیزی آزارم نمیدهد. انگار در یکآن آدم دیگری میشوم. بعد دوباره: درد و ناراحتی برمیگردد. بله، خودم هستم. میبینید: همۀ زندگیام همین بوده!... هیچوقت هم خوشحال نبودهام! هیچوقت! خوشحال نبودهام! در آن احوالی نبودهام که مردم اسمش را میگذارند خوشحالی. چون اشتیاق بیحدوحصرم به غیرمعمولی بودن، عجیب بودن، خاص بودن و دستنیافتنی بودن، این اشتیاق همهجا مثل خوره به جانم میافتاد و همهچیز را خراب میکرد، تا جایی که روحم در عذاب بود. هست و نیستم را مثل کاغذی تکهوپاره کرد. ترس من ترسی سنجیده است، ترسی تشریحشده که تا کوچکترین جزئیاتش موشکافی شده. از سر پستی و فرومایگی نیست. مدام دارم خودم را محک میزنم، بله، همینطور است! همیشه دارم دنبال خودم میگردم! فکرش را بکنید چه وضعیتی میشود، وقتی خودت را مثل یک کتاب باز میکنی و همهجا غلطهای چاپی میبینی، غلط پشت غلط، تمام صفحات پر از این اشتباهاتاند! تازه با وجود آن صدها و هزارها غلط، کلیتش استادانه است! مجموعهای تمام و کمال از شاهکارها!... دردها از نوک انگشت پا تا فرق سر میروند و میآیند و تبدیل میشوند به دردی انسانی. مدام میخورم به دیوارهایی که از همه طرف احاطهام کردهاند. من یک آدم بتنیام! اما واقعیت این است که اغلب این ملات بتنی را زیر لایهای از جلا پنهان کردهام!»
- از کتاب: یخبندان / توماس برنهارت / ترجمه زینب آرمند