یه روزهایی هست که میایستی وسط زندگی، یه نگاه میاندازی به عقب و میبینی چه چیزهایی رو از دست دادی، چه چیزهایی رو تحمل کردی و چقدر خودتو به این نقطه کشوندی.
اون وقت به خودت میگی: ‘دیگه بسه.’
بسه از دویدن دنبال آدمایی که هیچوقت نبودنشون حس نشده. بسه از قانع کردن خودت که این راه درسته، در حالی که همیشه ته دلت میدونستی نه.
اون حسای لعنتی که همیشه ته وجودم بودن، حالا بهم لبخند میزنن و میگن: ‘دیدی؟ حق با ما بود.’
از یه جایی به بعد، دیگه وقتشه از نو شروع کنی. وقتشه خودتو از همه زنجیرها جدا کنی، حتی از زنجیر ذهن خودت. وقتشه دیگه قرصای تلخِ روزمرگی رو نخوری، بگذری از آدمایی که نبودشون شاید بزرگترین لطفی باشه که بهت میکنن.
حالا میخوام یه قول به خودم بدم:
از امروز، من دیگه اون آدم قبلی نیستم.
من کسیام که قرار نیست از دست کسی دلگیر بشه. کسی که حتی اگه همه دنیا خستهش کنن، باز میایسته.
آره، زخمی شدم، ولی زخمها قویترم کردن.
آره، لاغری و آرامشم رو از دست دادم، ولی حالا آمادهام دوباره برگردم.
این منِ جدیدم. بدون منت. بدون وابستگی. بدون ترس.
اون وقت به خودت میگی: ‘دیگه بسه.’
بسه از دویدن دنبال آدمایی که هیچوقت نبودنشون حس نشده. بسه از قانع کردن خودت که این راه درسته، در حالی که همیشه ته دلت میدونستی نه.
اون حسای لعنتی که همیشه ته وجودم بودن، حالا بهم لبخند میزنن و میگن: ‘دیدی؟ حق با ما بود.’
از یه جایی به بعد، دیگه وقتشه از نو شروع کنی. وقتشه خودتو از همه زنجیرها جدا کنی، حتی از زنجیر ذهن خودت. وقتشه دیگه قرصای تلخِ روزمرگی رو نخوری، بگذری از آدمایی که نبودشون شاید بزرگترین لطفی باشه که بهت میکنن.
حالا میخوام یه قول به خودم بدم:
از امروز، من دیگه اون آدم قبلی نیستم.
من کسیام که قرار نیست از دست کسی دلگیر بشه. کسی که حتی اگه همه دنیا خستهش کنن، باز میایسته.
آره، زخمی شدم، ولی زخمها قویترم کردن.
آره، لاغری و آرامشم رو از دست دادم، ولی حالا آمادهام دوباره برگردم.
این منِ جدیدم. بدون منت. بدون وابستگی. بدون ترس.