من شما رو با این خاطره تنها میذارم:
کلاس اول دبستان، روز اول مهر، زنگ تفریح اول. تنها داشتم واسه خودم تو حیاط مدرسه میپلکیدم و ترس از تنها موندن مثل یه کولهپشتی پر از کتاب نشسته بود رو شونهم. در همین حین، از ناکجای حیاط، یک دختری اومد سراغم. گفت من یه کیک دارم، بیا با هم نصفش کنیم و دوست شیم. یه نگاه به دختره کردم، یک نگاه به کیک پمپم تو دستش، و گفتم «الان نمیتونم نصفش کنم، خطکشم تو کلاسه».
کلاس اول دبستان، روز اول مهر، زنگ تفریح اول. تنها داشتم واسه خودم تو حیاط مدرسه میپلکیدم و ترس از تنها موندن مثل یه کولهپشتی پر از کتاب نشسته بود رو شونهم. در همین حین، از ناکجای حیاط، یک دختری اومد سراغم. گفت من یه کیک دارم، بیا با هم نصفش کنیم و دوست شیم. یه نگاه به دختره کردم، یک نگاه به کیک پمپم تو دستش، و گفتم «الان نمیتونم نصفش کنم، خطکشم تو کلاسه».