📝
آدمها ناگهان از خودشان فاصله میگیرند.
یک روز قطعهای از وجودِ آنها برای همیشه از کالبدِ خستهشان جدا میشود.
یک روز ناباورانه پی میبرند که احساس شان، جایی فرسنگها دور از خانه، چون سایهای هزار ساله، دیوانه وار، کوچههای غربت را پرسه میزند.
یک روز نیاز به خداحافظی چنان اشتیاق به بودن و ماندن را به انجماد میکشاند، که حتی قلبِ به گور خفتگانِ خاموش، از وهمِ این فراموشی عظیم، در تاریکیِ سرد خود مى
گريد.
براستی آغوشِ عشق و ترانه و تبسّم، برای هیچ یک از ما جایی نداشت؟
👤نیکی فیروزکوهی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
آدمها ناگهان از خودشان فاصله میگیرند.
یک روز قطعهای از وجودِ آنها برای همیشه از کالبدِ خستهشان جدا میشود.
یک روز ناباورانه پی میبرند که احساس شان، جایی فرسنگها دور از خانه، چون سایهای هزار ساله، دیوانه وار، کوچههای غربت را پرسه میزند.
یک روز نیاز به خداحافظی چنان اشتیاق به بودن و ماندن را به انجماد میکشاند، که حتی قلبِ به گور خفتگانِ خاموش، از وهمِ این فراموشی عظیم، در تاریکیِ سرد خود مى
گريد.
براستی آغوشِ عشق و ترانه و تبسّم، برای هیچ یک از ما جایی نداشت؟
👤نیکی فیروزکوهی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva