ادامه ...
فکر می کردم تا بهار دیگر اوضاع جا می افتد. اما حالا در زمستان رفتن به آن جا اصلا منطقی نبود. اگر ز. به سیاست علاقه داشت و حوادث آن دوره را مطالعه می کرد، می توانستم تصمیمش را بفهمم. اما چون چنین چیزی نبود، هیچ انگیزه ای برای تصمیمش نمی دیدم شروع به تشویق ز. کردم که صبز کند، هیچ تصمیم عجولانه ای ،نگیرد با گورجیف حرف بزند سعی کند وضعیتش را روشن کند. ز. قول داد که عجله نکند اما می دیدم که به واقع در وضعیت بسیار غریبی قرار دارد. گورجیف کاملا او را نادیده می گرفت و این تاثیر بسیار غم انگیزی روی ز داشت به این ترتیب دو هفته گذشت. بحث های من روی .ز. اثر گذاشت و او گفت که اگر گورجیف به او اجازه دهد می ماند. رفت که با گورجیف صحبت کند اما به زودی با صورتی آشفته بازگشت.
"خوب گورجیف به تو چه گفت؟"
"چیز خاصی نگفت؛ گفت چون تصمیم به رفتن گرفته بودم، بهتر است بروم."
"ز. رفت. من نمی توانستم بفهمم. در آن زمان من حتی اجازه نمی دادم یک سگ به پترزبورگ برود.
گورجیف قصد داشت زمستان را در اوچ دره بگذراند. ما در چند خانه روی تکه زمین بزرگی زندگی می کردیم. هیچ "کاری" به مفهومی که در اسنتوکی در جریان بود، نمی کردیم. هیزم برای زمستان می شکستیم؛ گلابی وحشی جمع می کردیم؛ گورجیف اغلب به سوچی می رفت تا به یکی از اعضایمان که پیش از ورود من تیفوئید گرفته و در بیمارستان بستری بود، سر بزند.
به شکلی غیر منتظره گورجیف تصمیم گرفت به جای دیگری برود. آن جا ممکن بود ناگهان تمام ارتباطمان با بقیه روسیه قطع شود و دست خالی بمانیم.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 633
کانال گرجیف
@Gordjief
فکر می کردم تا بهار دیگر اوضاع جا می افتد. اما حالا در زمستان رفتن به آن جا اصلا منطقی نبود. اگر ز. به سیاست علاقه داشت و حوادث آن دوره را مطالعه می کرد، می توانستم تصمیمش را بفهمم. اما چون چنین چیزی نبود، هیچ انگیزه ای برای تصمیمش نمی دیدم شروع به تشویق ز. کردم که صبز کند، هیچ تصمیم عجولانه ای ،نگیرد با گورجیف حرف بزند سعی کند وضعیتش را روشن کند. ز. قول داد که عجله نکند اما می دیدم که به واقع در وضعیت بسیار غریبی قرار دارد. گورجیف کاملا او را نادیده می گرفت و این تاثیر بسیار غم انگیزی روی ز داشت به این ترتیب دو هفته گذشت. بحث های من روی .ز. اثر گذاشت و او گفت که اگر گورجیف به او اجازه دهد می ماند. رفت که با گورجیف صحبت کند اما به زودی با صورتی آشفته بازگشت.
"خوب گورجیف به تو چه گفت؟"
"چیز خاصی نگفت؛ گفت چون تصمیم به رفتن گرفته بودم، بهتر است بروم."
"ز. رفت. من نمی توانستم بفهمم. در آن زمان من حتی اجازه نمی دادم یک سگ به پترزبورگ برود.
گورجیف قصد داشت زمستان را در اوچ دره بگذراند. ما در چند خانه روی تکه زمین بزرگی زندگی می کردیم. هیچ "کاری" به مفهومی که در اسنتوکی در جریان بود، نمی کردیم. هیزم برای زمستان می شکستیم؛ گلابی وحشی جمع می کردیم؛ گورجیف اغلب به سوچی می رفت تا به یکی از اعضایمان که پیش از ورود من تیفوئید گرفته و در بیمارستان بستری بود، سر بزند.
به شکلی غیر منتظره گورجیف تصمیم گرفت به جای دیگری برود. آن جا ممکن بود ناگهان تمام ارتباطمان با بقیه روسیه قطع شود و دست خالی بمانیم.
ادامه دارد ...
آسپنسکی
در جستجو معجزه آسا
ص 633
کانال گرجیف
@Gordjief