Forward from: Unknown
شیرین خانم توی مسجد پریود میشه! و آقا سید میفهمه! 😂👇🏻😍
گل بگیرن دهنت رو شیرین که آبرو برای حاج بابات نذاشتی😂
لبخند پهنی زدم و توی صف نماز جماعت ایستادم و منتظر شنیدن صداش شدم که قبل از نماز سخنرانی کنه.
چادرم رو زیر دستم مچاله کردم و قلبم تند میتپید. ای کاش این پردهی لعنتی نبود و من میتونستم ریشهای جوگندمی و فک استخونیاش رو ببینم!
ولی با حس گرمی مایعی وسط پام از جا پریدم! پریود شده بودم! با حیرت به اطراف مسجد نگاه کردم.
- اه لعنتی! اه لعنتی!
صداش رو شنیدم که وا رفتم و میخواستم گریه کنم. دختر خانمی با شنیدن صدای من اخم کرد که گفت: هیس! بذار صدای سید رو بشنوم!
منم اخم کردم.
- سید نامزد منه! گوشها درویش!
انگار وا رفته باشد رو برگردوند که لبخند پهنی زدم. ولی وای خدا! چرا الان این مایع قرمز باید بیرون بیاد؟! نباید تو مسجد میموندم وگرنه گناه به پام نوشته میشد. با حرص بلند شدم ولی قبل از اینکه از مسجد بیرون بیام. پرده روی کنار زدم تا دوباره دیدش بزنم. حاج بابا که نمیذاشت و هرگونه نزدیکی و روابط رو تا روز عقد غدقن کرده بود!
ولی سید من رو دید و غافلگیر شد که از خجالت سرخ شدم.
اما باید میرفتم سرم رو پایین انداختم و سریع از مسجد بیرون زدم.
دستهام رو مشت کردم و فریاد زدم. تا خونه کلی راه بود و من نمیتونستم اینطوری راه برم! وای لعنت! چرا پد همراهم نبرده بودم!
- شیرین خانم؟
با شنیدن صداش سکته زدم و درجا ایستادم. صورتم رو با چادرم گرفتم و برگشتم.
- س... سی... سید!
وای لعنت بهت شیرین! الان فکر میکنه سکتهای چیزی زدی! آب دهنم رو قورت دادم.
- سید چرا اومدید بیرون؟ الان نماز شروع میشه.
نگاهی به سرتا پام انداخت.
- شما چرا نماز رو توی مسجد نمیخونید؟
- من... من خونه میخونم.
تای ابروش رو بالا داد و با لحن مردونه اش گفت: پس اینجا چی کار میکنید؟
چی میگفتم؟ تو رو دید میزدم؟
- هیچی یک سر زدم فقط.
وای گل بگیرن دهنت رو شیرین!! مگه خونه خاله است، اومدی سر بزنی!؟
سید خندهی محوی کرد.
- فهمیدم قضیه از چه قراره.
سرخ شدم و چشمام از حدقه بیرون زد.
- چی... چیه؟
- مشکلات زنونه.
و این رو بیپروا گفت که میخواستم آب شم برم تو زمین.
- همینجا بمونید، نماز رو میسپرم به حاجی. با ماشین میبرمتون خونه.
- وای نه... نه! من نمیتونم توی ماشین بشینم! بعدم حاج بابا منو میکشه!
خندید.
- موردی نیست. شما نمیتونید این همه راه پیاده برید! یواشکی میریم حاج بابا نفهمه!
وای خدا! چشم حاج بابا روشن! یواشکی؟ وای خدا میشد یک قرار یواشکی! لعنتی! میشد یک قرار پریودی!
https://t.me/joinchat/AAAAAFdTyDtDkN48yYMtzA
رمان طنز و عاشقانهی مذهبی گیلناز✨💜
عاشقانهای خندهدار بین آقا سید مذهبی و شیرین خانم خجالتی😂😍
گل بگیرن دهنت رو شیرین که آبرو برای حاج بابات نذاشتی😂
لبخند پهنی زدم و توی صف نماز جماعت ایستادم و منتظر شنیدن صداش شدم که قبل از نماز سخنرانی کنه.
چادرم رو زیر دستم مچاله کردم و قلبم تند میتپید. ای کاش این پردهی لعنتی نبود و من میتونستم ریشهای جوگندمی و فک استخونیاش رو ببینم!
ولی با حس گرمی مایعی وسط پام از جا پریدم! پریود شده بودم! با حیرت به اطراف مسجد نگاه کردم.
- اه لعنتی! اه لعنتی!
صداش رو شنیدم که وا رفتم و میخواستم گریه کنم. دختر خانمی با شنیدن صدای من اخم کرد که گفت: هیس! بذار صدای سید رو بشنوم!
منم اخم کردم.
- سید نامزد منه! گوشها درویش!
انگار وا رفته باشد رو برگردوند که لبخند پهنی زدم. ولی وای خدا! چرا الان این مایع قرمز باید بیرون بیاد؟! نباید تو مسجد میموندم وگرنه گناه به پام نوشته میشد. با حرص بلند شدم ولی قبل از اینکه از مسجد بیرون بیام. پرده روی کنار زدم تا دوباره دیدش بزنم. حاج بابا که نمیذاشت و هرگونه نزدیکی و روابط رو تا روز عقد غدقن کرده بود!
ولی سید من رو دید و غافلگیر شد که از خجالت سرخ شدم.
اما باید میرفتم سرم رو پایین انداختم و سریع از مسجد بیرون زدم.
دستهام رو مشت کردم و فریاد زدم. تا خونه کلی راه بود و من نمیتونستم اینطوری راه برم! وای لعنت! چرا پد همراهم نبرده بودم!
- شیرین خانم؟
با شنیدن صداش سکته زدم و درجا ایستادم. صورتم رو با چادرم گرفتم و برگشتم.
- س... سی... سید!
وای لعنت بهت شیرین! الان فکر میکنه سکتهای چیزی زدی! آب دهنم رو قورت دادم.
- سید چرا اومدید بیرون؟ الان نماز شروع میشه.
نگاهی به سرتا پام انداخت.
- شما چرا نماز رو توی مسجد نمیخونید؟
- من... من خونه میخونم.
تای ابروش رو بالا داد و با لحن مردونه اش گفت: پس اینجا چی کار میکنید؟
چی میگفتم؟ تو رو دید میزدم؟
- هیچی یک سر زدم فقط.
وای گل بگیرن دهنت رو شیرین!! مگه خونه خاله است، اومدی سر بزنی!؟
سید خندهی محوی کرد.
- فهمیدم قضیه از چه قراره.
سرخ شدم و چشمام از حدقه بیرون زد.
- چی... چیه؟
- مشکلات زنونه.
و این رو بیپروا گفت که میخواستم آب شم برم تو زمین.
- همینجا بمونید، نماز رو میسپرم به حاجی. با ماشین میبرمتون خونه.
- وای نه... نه! من نمیتونم توی ماشین بشینم! بعدم حاج بابا منو میکشه!
خندید.
- موردی نیست. شما نمیتونید این همه راه پیاده برید! یواشکی میریم حاج بابا نفهمه!
وای خدا! چشم حاج بابا روشن! یواشکی؟ وای خدا میشد یک قرار یواشکی! لعنتی! میشد یک قرار پریودی!
https://t.me/joinchat/AAAAAFdTyDtDkN48yYMtzA
رمان طنز و عاشقانهی مذهبی گیلناز✨💜
عاشقانهای خندهدار بین آقا سید مذهبی و شیرین خانم خجالتی😂😍