از طرد شدن، از دست دادن و رها شدن میترسم.
انگار با تمام زوری که دارم دستان هرکسی که نزدیکم میشود را میگیرم و ملتمسانه میخواهم از من لحظهای غافل نشود.
اما چه فایده که هرچه من نزدیکتر میشوم آنها دورتر میگریزند و میروند و دودی در هوا میشوند، انگار که اصلا وجود نداشتهاند.
انگار با تمام زوری که دارم دستان هرکسی که نزدیکم میشود را میگیرم و ملتمسانه میخواهم از من لحظهای غافل نشود.
اما چه فایده که هرچه من نزدیکتر میشوم آنها دورتر میگریزند و میروند و دودی در هوا میشوند، انگار که اصلا وجود نداشتهاند.