#کاش_بتوانیم_الگویی_باشیم_با_نام_پدر
#داستانی_بر_اساس_واقعیت
#راوی_ح_ص
#نگارنده_ستایش_آ
#قسمت_نهم
طیِ سالهایی که گذشت پدر کلان و مادر کلان؛ پیر و زمینگیرتر از قبل شدند و بارها تلاششان برای دوباره سامان دادن پسر بیسرپناهشان بینتیجه مانده بود، حتی وقتی مسئله محروم کردن جمیل از ارث و حتی اسم و تخلص پدر مطرح شد؛ هیچ گوشی بدهکار حرفهای آنان نبود.
با سپری کردن ماههای اندکی پدربزرگ بدون تقسیمِ ارث و محروم کردن جمیل از حق پدری، و همسرش که سالهای رنجِ او از فراق فرزندانش بیشتر از خوشیاش بود؛ هر دو در بیخبریِ کامل از رحمان با سه ماه فاصلهی زمانی، با دلی پر از اندوه، راهیِ دیار ابدی شدند.
هرچند جمیل، مادر و خانواده اش به محض اطلاع یافتن از وفات بزرگانِ خانواده، برای ادای تعزیت نزد آنان آمدند اما در هر دو مراسم با بیتوجهی و نگاههای نفرتانگیز عدهی زیادی از حاضرینِ مجلس در اوجِ حقارت مجلس عزا را ترک کردند.
...
با گذر ماهها رحمان با کمشدن انرژی و ضعفِ وجودیاش مظلومتر از قبل شده بود، او را فقط تکهنان و مکانی بس بود، نمیخواست زیاد به بیرون برود، حرف بزند و بلند بلند بخندد، او با ظرافت رفتاریای که همیشه حتی در دوران مریضی در وجودش بود؛ وعدههای غذاییاش را به موقع میخواست و سرش را رویِ بالش میگذاشت و خوارتر از روز قبل بر بستر ناامیدی میخُفت و این بود که نگهداریاش را برای برادران تسهیل بخشیده بود.
اما با این وجود هم این وضع و حالت تضمینی بر ماندن او نبود، او یکبار دیگر مثلِ همیشه، آهسته و یکباره رفت و مدت طولانیای برادران و همه را در بیخبری از خود گذاشت، او حتی به آدرس همیشگی هم مدتها بود که برنگشته بود.
جمیل اما با حمایت خانوادهی متمول همسرش با دستوپا زدن زیاد به این طرف و آن طرف، اینبار با اطمینان بیشتر و با حضور دو عضو فراموش شدهی دفعهی قبل (مادر و خواهر جوانش) راهیِ دومین سفر به دومین کشور شد تا بتواند به کمک پرداخت مبلغ هنگفت و خیرخواهانهای به آرزوی پرواز بر سرزمینِ آرزوهایش برسد.
این هجرت تا رسیدن به مقصد برای او مدت کمی را در بر گرفت تا اینکه توانست با بال سپید آرزوهای پوچ و توخالی راهی سرزمین آرزوهایش شود.
چند هفته بعد از رسیدنِ جمیل، مادر، خواهر و خانوادهاش خبری از پدر غریبش به گوشِ برادرانش رسید؛ بلی!
پسری که خود در اوجِ لذت بهسر میبرد، بار دیگر آهِ پدری را به جان خرید که در آن زمان؛ در کمند رنجوریها و مصائب، اگر میتوانست و درد امانش میداد، در منتهای عسرت و بییاوری اشک حزن را به درگاه خداوند سرازیر میکرد تا خداوند یکبارِ دیگر چشمان تاریکش را با انوار اجابت پرتو بخشد و رنج او را در بیکسیهایش پایان دهد، او از دلِ پر درد و رنجش با وجودِ درد دیده و زخمی؛ دست استنصار و دادخواهی نزد خداوند بلند کرده و در لحظهای که ناامیدی وجودش را فرا گرفته بود دعای او اجابت شد و فرشتهای بالای سرش رسید و او را در لحظهای بین مرگ و زندگی یافت و خانواده را از جریان مطلع ساخت، جریانی که گویا حکایت مرگ پدر مظلوم و مفلوکی را میکرد.
در یکی از روزهای سردی که با سوز و سرما همره بود، صبح هنگام برادرانی که هرکدام برای رفتن به وظایفشان آماده بودند، مسیر خود را به سمت وطن پدریشان تغییر دادند و ساعاتی بعد با پیر مرد لرزان و سرمازدهای که بر سر و صورتش خشهای عمیقی دیده میشد، موهای ژولده داشت و لباس چرکین به تن داشت وارد خانهی برادری شدند که بعد از او خداوند او را در دامان مادر گذاشته بود؛ برادری که رنجِ کمتر از پدر و مادر در قبال برادرانش را متحمل نشده بود، کسی که در روزهای قبل از هجرت با خانوادهاش، در جریان درگیری رایج در دهات که همانا مسائل مربوط به باغداری است؛ طیِ حملهای مسلحاله و اصابت تیر، پایِ چپش به شدت جراحت دیده بود و بعد از تدوای و اثرات به جا مانده از آن؛ دیگر قدمهایش ثبات قبل را نداشت، او اینک باید به جایِ برادری قدم میگذاشت که بر شانههایش لمیده بود و در اوج ذلت و خواری از او تقاضای کمک داشت، کسیکه با فرسایش جسمانیاش به آسانی حتی برای رهگذر بیخبری هم به وضوح نشانهی بیرحمی زمانه و ظلم پسر در مورد پدر میشد، پدری که قربانیِ دست نورِ چشمش شده بود.
بلی!
رحیم برادر کوچکتر از رحمان، کسی بود که تا آن لحظه رنج کمتر از پدر ندیده بود و برای برادران کوچکتر از خود کمتر از پدر نگذاشته بود، او حالا باید برای برادر بزرگش هم پا میبود و هم پدر و هم مادر.
ادامه دارد!...
#داستانی_بر_اساس_واقعیت
#راوی_ح_ص
#نگارنده_ستایش_آ
#قسمت_نهم
طیِ سالهایی که گذشت پدر کلان و مادر کلان؛ پیر و زمینگیرتر از قبل شدند و بارها تلاششان برای دوباره سامان دادن پسر بیسرپناهشان بینتیجه مانده بود، حتی وقتی مسئله محروم کردن جمیل از ارث و حتی اسم و تخلص پدر مطرح شد؛ هیچ گوشی بدهکار حرفهای آنان نبود.
با سپری کردن ماههای اندکی پدربزرگ بدون تقسیمِ ارث و محروم کردن جمیل از حق پدری، و همسرش که سالهای رنجِ او از فراق فرزندانش بیشتر از خوشیاش بود؛ هر دو در بیخبریِ کامل از رحمان با سه ماه فاصلهی زمانی، با دلی پر از اندوه، راهیِ دیار ابدی شدند.
هرچند جمیل، مادر و خانواده اش به محض اطلاع یافتن از وفات بزرگانِ خانواده، برای ادای تعزیت نزد آنان آمدند اما در هر دو مراسم با بیتوجهی و نگاههای نفرتانگیز عدهی زیادی از حاضرینِ مجلس در اوجِ حقارت مجلس عزا را ترک کردند.
...
با گذر ماهها رحمان با کمشدن انرژی و ضعفِ وجودیاش مظلومتر از قبل شده بود، او را فقط تکهنان و مکانی بس بود، نمیخواست زیاد به بیرون برود، حرف بزند و بلند بلند بخندد، او با ظرافت رفتاریای که همیشه حتی در دوران مریضی در وجودش بود؛ وعدههای غذاییاش را به موقع میخواست و سرش را رویِ بالش میگذاشت و خوارتر از روز قبل بر بستر ناامیدی میخُفت و این بود که نگهداریاش را برای برادران تسهیل بخشیده بود.
اما با این وجود هم این وضع و حالت تضمینی بر ماندن او نبود، او یکبار دیگر مثلِ همیشه، آهسته و یکباره رفت و مدت طولانیای برادران و همه را در بیخبری از خود گذاشت، او حتی به آدرس همیشگی هم مدتها بود که برنگشته بود.
جمیل اما با حمایت خانوادهی متمول همسرش با دستوپا زدن زیاد به این طرف و آن طرف، اینبار با اطمینان بیشتر و با حضور دو عضو فراموش شدهی دفعهی قبل (مادر و خواهر جوانش) راهیِ دومین سفر به دومین کشور شد تا بتواند به کمک پرداخت مبلغ هنگفت و خیرخواهانهای به آرزوی پرواز بر سرزمینِ آرزوهایش برسد.
این هجرت تا رسیدن به مقصد برای او مدت کمی را در بر گرفت تا اینکه توانست با بال سپید آرزوهای پوچ و توخالی راهی سرزمین آرزوهایش شود.
چند هفته بعد از رسیدنِ جمیل، مادر، خواهر و خانوادهاش خبری از پدر غریبش به گوشِ برادرانش رسید؛ بلی!
پسری که خود در اوجِ لذت بهسر میبرد، بار دیگر آهِ پدری را به جان خرید که در آن زمان؛ در کمند رنجوریها و مصائب، اگر میتوانست و درد امانش میداد، در منتهای عسرت و بییاوری اشک حزن را به درگاه خداوند سرازیر میکرد تا خداوند یکبارِ دیگر چشمان تاریکش را با انوار اجابت پرتو بخشد و رنج او را در بیکسیهایش پایان دهد، او از دلِ پر درد و رنجش با وجودِ درد دیده و زخمی؛ دست استنصار و دادخواهی نزد خداوند بلند کرده و در لحظهای که ناامیدی وجودش را فرا گرفته بود دعای او اجابت شد و فرشتهای بالای سرش رسید و او را در لحظهای بین مرگ و زندگی یافت و خانواده را از جریان مطلع ساخت، جریانی که گویا حکایت مرگ پدر مظلوم و مفلوکی را میکرد.
در یکی از روزهای سردی که با سوز و سرما همره بود، صبح هنگام برادرانی که هرکدام برای رفتن به وظایفشان آماده بودند، مسیر خود را به سمت وطن پدریشان تغییر دادند و ساعاتی بعد با پیر مرد لرزان و سرمازدهای که بر سر و صورتش خشهای عمیقی دیده میشد، موهای ژولده داشت و لباس چرکین به تن داشت وارد خانهی برادری شدند که بعد از او خداوند او را در دامان مادر گذاشته بود؛ برادری که رنجِ کمتر از پدر و مادر در قبال برادرانش را متحمل نشده بود، کسی که در روزهای قبل از هجرت با خانوادهاش، در جریان درگیری رایج در دهات که همانا مسائل مربوط به باغداری است؛ طیِ حملهای مسلحاله و اصابت تیر، پایِ چپش به شدت جراحت دیده بود و بعد از تدوای و اثرات به جا مانده از آن؛ دیگر قدمهایش ثبات قبل را نداشت، او اینک باید به جایِ برادری قدم میگذاشت که بر شانههایش لمیده بود و در اوج ذلت و خواری از او تقاضای کمک داشت، کسیکه با فرسایش جسمانیاش به آسانی حتی برای رهگذر بیخبری هم به وضوح نشانهی بیرحمی زمانه و ظلم پسر در مورد پدر میشد، پدری که قربانیِ دست نورِ چشمش شده بود.
بلی!
رحیم برادر کوچکتر از رحمان، کسی بود که تا آن لحظه رنج کمتر از پدر ندیده بود و برای برادران کوچکتر از خود کمتر از پدر نگذاشته بود، او حالا باید برای برادر بزرگش هم پا میبود و هم پدر و هم مادر.
ادامه دارد!...