رمان : یاد می دارمت
پارت: سی و هشتم
نویسنده: بانو باور
ساحل_ دو هفته میشه موبایلمه خاموش کردم و بخاطر او رفتار دنیا خیلی جگرخون بودم و خواستم کمی دور باشم تا عقلش سر جایش بیایه
اما زیاد دلتنگ راپونزل ام شده بودم
او ره یگان وقت چشم سیاه و یگان وقت راپونزل میگم بخاطر که مو هایش خیلی بلند اس
طبق معمول امروز وقت تر از خانه بیرون شدم موترم خراب شده بود به ترمیم کردن داده بودم و در جاده قدم زده روان بودم به طرف وظیفه ام
که یک بچه نزدیک آمد مه فکر کردم رهگذر اس و از پهلویم میگذره اما با چاقو مره زخمی کرد خیلی عمیق اصابت کرده بود چاقو با بدنم دگه نفهمیدم چیشد و به زمین افتیدم و چشم هایم بسته شد
دنیا_ بعد خلاص شدن کار های خانه ساعت های ۹ صبح بود د صالون نشسته تلویزیون نگاه میکردیم که مادرم گفت
فاطمه _ او دختر ساحل کجاس خوب اس برت زنگ میزنه یا نی
دنیا_ مجبور شدم بگویم
_ ها مادر جان گپ میزنیم یگان وقت
فاطمه _ خو خو خوبس
دنیا_ صدای گوشیم بلند شد خیلی خوش شدم که ساحل اس اما دیدم ساره زنگ زده
ساره _ دنیا
دنیا_ صدای ساره گریه آلود بود
_ چیشده ساره چرا گریه میکنی
ساره_ بیدرمه کسی با چاقو زده شفاخانه هستیم
دنیا_ وقتی شنیدم شوکه شدم و خشکم زد
ساره_ بلی
دنیا_ با صدای گرفته پرسیدم آ.....آدرس شفاخانه ره بگو
و با مادرم روان شدم و عاجل خوده رساندم به شفاخانه
ساره_ دنیا بیدرم
دنیا_ د طول راه خیلی بغض مه نگه داشتم اما با گریه ساره مه هم گریه کردم
_همه جمع شده بودن بیدر هایم پدرم کاکا علی خاله عایشه فردین
همه منتظر بودیم داکتر ها از اطاق عمل بیرون شوند بعد گذشت ۱ ساعت و ۴۰ دقیقه بیرون شدن و گفتن که خیلی عملیات مشکل سپری شد ولی مریض تان خوب اس
از خداوند هزار بار شکر گذار هستم که ساحل ره چیزی نشد
دنیا_ داکتر صاحب میشه بیینم اش
داکتر_ نخیر فعلا نمیشه
دنیا_ نتانستم ببینم اش پدرم هم گفت باید همه ما خانه بریم و گفت فردا بیایین نمیشد از گپ هایش سرپیچی کرد با خاله عایشه و ساره خدافظی کردم و گفتم دوباره میایم .
همه خانه آمدیم و شب اصلا خوابم نیامد زیاد دلتنگ ساحل شده بودم لحظه شماری میکردم
دعا کردم تا ساحلم خوب شوه
از ساره چند بار احوال گرفتم گفت به هوش نامده خیلی نگرانش بودم
اما نزدیک های صبح بود که ساره خبر داد که ساحل چشم هایشه باز کرده
الهی ایقدر خوش شدم از ته دل....
پارت: سی و هشتم
نویسنده: بانو باور
ساحل_ دو هفته میشه موبایلمه خاموش کردم و بخاطر او رفتار دنیا خیلی جگرخون بودم و خواستم کمی دور باشم تا عقلش سر جایش بیایه
اما زیاد دلتنگ راپونزل ام شده بودم
او ره یگان وقت چشم سیاه و یگان وقت راپونزل میگم بخاطر که مو هایش خیلی بلند اس
طبق معمول امروز وقت تر از خانه بیرون شدم موترم خراب شده بود به ترمیم کردن داده بودم و در جاده قدم زده روان بودم به طرف وظیفه ام
که یک بچه نزدیک آمد مه فکر کردم رهگذر اس و از پهلویم میگذره اما با چاقو مره زخمی کرد خیلی عمیق اصابت کرده بود چاقو با بدنم دگه نفهمیدم چیشد و به زمین افتیدم و چشم هایم بسته شد
دنیا_ بعد خلاص شدن کار های خانه ساعت های ۹ صبح بود د صالون نشسته تلویزیون نگاه میکردیم که مادرم گفت
فاطمه _ او دختر ساحل کجاس خوب اس برت زنگ میزنه یا نی
دنیا_ مجبور شدم بگویم
_ ها مادر جان گپ میزنیم یگان وقت
فاطمه _ خو خو خوبس
دنیا_ صدای گوشیم بلند شد خیلی خوش شدم که ساحل اس اما دیدم ساره زنگ زده
ساره _ دنیا
دنیا_ صدای ساره گریه آلود بود
_ چیشده ساره چرا گریه میکنی
ساره_ بیدرمه کسی با چاقو زده شفاخانه هستیم
دنیا_ وقتی شنیدم شوکه شدم و خشکم زد
ساره_ بلی
دنیا_ با صدای گرفته پرسیدم آ.....آدرس شفاخانه ره بگو
و با مادرم روان شدم و عاجل خوده رساندم به شفاخانه
ساره_ دنیا بیدرم
دنیا_ د طول راه خیلی بغض مه نگه داشتم اما با گریه ساره مه هم گریه کردم
_همه جمع شده بودن بیدر هایم پدرم کاکا علی خاله عایشه فردین
همه منتظر بودیم داکتر ها از اطاق عمل بیرون شوند بعد گذشت ۱ ساعت و ۴۰ دقیقه بیرون شدن و گفتن که خیلی عملیات مشکل سپری شد ولی مریض تان خوب اس
از خداوند هزار بار شکر گذار هستم که ساحل ره چیزی نشد
دنیا_ داکتر صاحب میشه بیینم اش
داکتر_ نخیر فعلا نمیشه
دنیا_ نتانستم ببینم اش پدرم هم گفت باید همه ما خانه بریم و گفت فردا بیایین نمیشد از گپ هایش سرپیچی کرد با خاله عایشه و ساره خدافظی کردم و گفتم دوباره میایم .
همه خانه آمدیم و شب اصلا خوابم نیامد زیاد دلتنگ ساحل شده بودم لحظه شماری میکردم
دعا کردم تا ساحلم خوب شوه
از ساره چند بار احوال گرفتم گفت به هوش نامده خیلی نگرانش بودم
اما نزدیک های صبح بود که ساره خبر داد که ساحل چشم هایشه باز کرده
الهی ایقدر خوش شدم از ته دل....