#عشق_یا_دوستی
#پارت_12
#آبی
موقع شام شد بلند شدیم همه با هم شام گذاشتیم
مهدی گفت:
_آهو ی بازی پیدا کردم آنلاینه باهم میتونیم بازی کنیم!!
بعد شام داداشی بهت یاد میده
منم گفتم :
_اوکی ولی چجوریه؟
_حالا شام بخوریم بعدش!
خیلی کنجکاو شدم که بازی چحوریه برای همین سریع رفتم سر سفره نشستم و شروع کردم شام خوردن!
شام خوردیم و سفره رو جمع کردیم
خالم و مامانم. ت آشپز خونه ترشی میذاشتن
ما هم همون بازی رو میکردیم!
ی ماشین بازی بود
بدون یاد دادن
و داخل گوشی مامانم ریخت
باهم شروع کردیم بازی کرد
من تا یه جایی بازی کردم
بعدش چون خیلی خسته بودم
همینجوری سرم گذاشتم رو پای پسر خالم خوابم برد
صبح شد بیدار شدم
یعنی پسر خالم مهدی اینقدر کرم ریخت تا بیدارم کرد!!!
یزدان رفته بود تخممرغ خریده بود
خالم داشت حرص میخورد که چرا هنوز بابام و شوهر خالم نیومدن خونه!!!!!!!
مامانم همینجوری در کنار حرص خوردن با تخم مرغی ی املت خوشمزه درست کرد
و دور هم خوردیم
خالم با ی لحن مهربانانه ای بهم گفت:
_خرگوش خالش بخوره میخوام ببرمش بیرون،
براش وسایل بخریم!!
برای تولدش!!
خیلی خوشحال شدم و ذوق کردم ولی خب از سر ادب گفتم:
_مرسی خاله چیزی نمیخوام
اما خب میدونستم اونا کار خودشونو میکنن
خالم ب مامانم گفت که قرار امشب خاله بزرگم بیاد خونشون!!
و باید برا شامم
وسایل بگیرن
ما صبحانمون تموم شد
سفره رو جم کردیم
رفتیم آماده شدیم که بریم بازار
هممون با هم!!
مامانم زنگ میزد به بابام اما
گوشیش خاموش بود!!!
خالم زنگ میزد به شوهر خالم
اونم گوشیش خاموش بود!!
البته خدارو شکر ک بازار خیلی به همشون نزدیک بود!
ما پیاده رفتیم
خالم گفت :
_گور بابای جفتشون(شوهرش و بابام)
مامانم حرفشو کامل کرد :
_خودمون خوش میگذرونیم!!
رفتیم بازار و وسایل شام خریدم
وسایل درست کردن پیتزا!!!
قرار بود پیتزا درست کنیم؛
خالم برام ی باربی خیلی خوشگل و بزرگ خرید
با ی دونه عروسک خرگوش!!
خیلی دوستشون داشتم و بخاطرشون حسابی از خالم تشکر کردم
برگشتیم خونه
گوشی خالم زنگ خورد.........
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_12
#آبی
موقع شام شد بلند شدیم همه با هم شام گذاشتیم
مهدی گفت:
_آهو ی بازی پیدا کردم آنلاینه باهم میتونیم بازی کنیم!!
بعد شام داداشی بهت یاد میده
منم گفتم :
_اوکی ولی چجوریه؟
_حالا شام بخوریم بعدش!
خیلی کنجکاو شدم که بازی چحوریه برای همین سریع رفتم سر سفره نشستم و شروع کردم شام خوردن!
شام خوردیم و سفره رو جمع کردیم
خالم و مامانم. ت آشپز خونه ترشی میذاشتن
ما هم همون بازی رو میکردیم!
ی ماشین بازی بود
بدون یاد دادن
و داخل گوشی مامانم ریخت
باهم شروع کردیم بازی کرد
من تا یه جایی بازی کردم
بعدش چون خیلی خسته بودم
همینجوری سرم گذاشتم رو پای پسر خالم خوابم برد
صبح شد بیدار شدم
یعنی پسر خالم مهدی اینقدر کرم ریخت تا بیدارم کرد!!!
یزدان رفته بود تخممرغ خریده بود
خالم داشت حرص میخورد که چرا هنوز بابام و شوهر خالم نیومدن خونه!!!!!!!
مامانم همینجوری در کنار حرص خوردن با تخم مرغی ی املت خوشمزه درست کرد
و دور هم خوردیم
خالم با ی لحن مهربانانه ای بهم گفت:
_خرگوش خالش بخوره میخوام ببرمش بیرون،
براش وسایل بخریم!!
برای تولدش!!
خیلی خوشحال شدم و ذوق کردم ولی خب از سر ادب گفتم:
_مرسی خاله چیزی نمیخوام
اما خب میدونستم اونا کار خودشونو میکنن
خالم ب مامانم گفت که قرار امشب خاله بزرگم بیاد خونشون!!
و باید برا شامم
وسایل بگیرن
ما صبحانمون تموم شد
سفره رو جم کردیم
رفتیم آماده شدیم که بریم بازار
هممون با هم!!
مامانم زنگ میزد به بابام اما
گوشیش خاموش بود!!!
خالم زنگ میزد به شوهر خالم
اونم گوشیش خاموش بود!!
البته خدارو شکر ک بازار خیلی به همشون نزدیک بود!
ما پیاده رفتیم
خالم گفت :
_گور بابای جفتشون(شوهرش و بابام)
مامانم حرفشو کامل کرد :
_خودمون خوش میگذرونیم!!
رفتیم بازار و وسایل شام خریدم
وسایل درست کردن پیتزا!!!
قرار بود پیتزا درست کنیم؛
خالم برام ی باربی خیلی خوشگل و بزرگ خرید
با ی دونه عروسک خرگوش!!
خیلی دوستشون داشتم و بخاطرشون حسابی از خالم تشکر کردم
برگشتیم خونه
گوشی خالم زنگ خورد.........
🌑 @Dark_moon_story