👇#رمان_جدید و #واقعی
#پسری_با_رویاهای_ناتمام
داستان_واقعی
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_اول
مقدمه
خیال می کنم در گم ترین نقطه جهان قرار گرفته ام
جایی که هیچ احساسی آنجا دست نمی دهد،
دیگر نمی دانم که خوشحالم یا ناراحت،
فقط این را می دانم که خالی از احساسم.
خالی از هر نوع دغدغه و هر گونه انگیزه ای،
نه برای اتفاق خوبی می خندم، و نه برای اتفاق بدی اشک می ریزم،
دنیا هرچقدر که توان داشت زور بازویش را برایم نشان داد،
سنگ های غم و غصه را برسرم کوبید،
و همانند گندم من را در آسیاب مشکلات آرد کرد.
زانو های باور و امیدم خم شدند،
ای خدای مهربان کاش بغضم را می شنیدی!
ولی من آنقدر ها هم قوی نبودم، کاش سکوتم را می فهمیدی.
راضی ام به رضایتت ولی کاش حرف های نا گفته چشمانم را می خواندی،
می دانم می بینی لطفا دستانم را به دست تنهایی نگذار، تنهایی من را دق می دهد،
دل کندم از عالم و آدم، فقط تو دستانم را بگیر و بلندم کن.
مدت هاست غم روی دلم سنگینی می کند، مدت هاست که یاد گرفته ام گریه نکنم، مدت هاست که دلم نتوانسته خودش را سبک کند،
مدت هاست که لانه ای قلبم خالیست، مدت هاست که عاشقی را از یاد برده ام.
می خواهم زندگی ام را تحریر کنم به روی برگه ای سفید بنویسم که من خوب نیستم، تا بقیه بخوانند که من خوب نیستم....
رحمان: پسر افغانم پسری که از روزی خودم را شناختم در محاصره مشکلات و کشمکش های زندگی ام، نمی گویم تنها من غم دارم
نمی گویم همه مشکلات فقط دامنگیر من است
همه کس مشکلات در زندگی خود دارند لیکن درد هرکس متفاوت است.
هرگز فراموشم نمی شود،
آنچه برمن و خانواده ام گذشت در خانواده ای نسبتا فقیری بدنیا آمدم در فامیل پنج نفری شان که با تولد من شش نفری شد
ادامه دارد🖤
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
#پسری_با_رویاهای_ناتمام
داستان_واقعی
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_اول
مقدمه
خیال می کنم در گم ترین نقطه جهان قرار گرفته ام
جایی که هیچ احساسی آنجا دست نمی دهد،
دیگر نمی دانم که خوشحالم یا ناراحت،
فقط این را می دانم که خالی از احساسم.
خالی از هر نوع دغدغه و هر گونه انگیزه ای،
نه برای اتفاق خوبی می خندم، و نه برای اتفاق بدی اشک می ریزم،
دنیا هرچقدر که توان داشت زور بازویش را برایم نشان داد،
سنگ های غم و غصه را برسرم کوبید،
و همانند گندم من را در آسیاب مشکلات آرد کرد.
زانو های باور و امیدم خم شدند،
ای خدای مهربان کاش بغضم را می شنیدی!
ولی من آنقدر ها هم قوی نبودم، کاش سکوتم را می فهمیدی.
راضی ام به رضایتت ولی کاش حرف های نا گفته چشمانم را می خواندی،
می دانم می بینی لطفا دستانم را به دست تنهایی نگذار، تنهایی من را دق می دهد،
دل کندم از عالم و آدم، فقط تو دستانم را بگیر و بلندم کن.
مدت هاست غم روی دلم سنگینی می کند، مدت هاست که یاد گرفته ام گریه نکنم، مدت هاست که دلم نتوانسته خودش را سبک کند،
مدت هاست که لانه ای قلبم خالیست، مدت هاست که عاشقی را از یاد برده ام.
می خواهم زندگی ام را تحریر کنم به روی برگه ای سفید بنویسم که من خوب نیستم، تا بقیه بخوانند که من خوب نیستم....
رحمان: پسر افغانم پسری که از روزی خودم را شناختم در محاصره مشکلات و کشمکش های زندگی ام، نمی گویم تنها من غم دارم
نمی گویم همه مشکلات فقط دامنگیر من است
همه کس مشکلات در زندگی خود دارند لیکن درد هرکس متفاوت است.
هرگز فراموشم نمی شود،
آنچه برمن و خانواده ام گذشت در خانواده ای نسبتا فقیری بدنیا آمدم در فامیل پنج نفری شان که با تولد من شش نفری شد
ادامه دارد🖤
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂