🌔رقاصه بی همتا 🌔
#پارت31
و گفت : حق داری پسرم ... این همه سال منتظر موندی حالا که عشقتو پیدا کردی و بهش رسیدی بایدم دل کندن ازش واست سخت باشه .
با این حرفش همه رو به سکوت دعوت کرد .
شهریار واسم صندلی بیرون کشید .
رو صندلی نشستم، شهریارم کنارم نشست و با گفتم بفرمایید همه رو به خوردن شام دعوت کرد.
یه تیکه از اکبر جوجه ای که سکینه خانوم پخته بود داخل بشقابم گذاشت و روش کمی برنج ریخت و ظرف رو جلوم گذاشت .
ازش تشکر کردم و مشغول خوردن غذام شدم.
نازنین با همون افاده که تو تموم رفتاراش مشخص بود گفت: شهریار جان... مگه زنت آشپزی بلد نیست که خدمتکار گرفتی...نکنه از پس همین کار ساده ام برنمیاد...
شهریار پوزخندی زد و گفت: اولا که به شما و هیچکس دیگه ای ربط نداره زن من چیکار میکنه و چیکار نمیکنه .
دوماً غزل آشپزیش خیلی خوبه ، وقتی خودمون تنها بودیم همیشه غذا می پخت و منم عاشق دستپختشم ولی چون شما اومدین و تعدادتون زیاده نخواستم اذیت بشه و خدمتکار خبر کردم.
درضمن دنبال نقطه ضعف تو غزل نباش چون چیزی پیدا نمیکنی، زن من همه چیز تمومه .
نازنین که حسابی حرصش در اومده بود مشغول خوردن سوپی که داخل ظرفش کشیده بود شد و تا تموم شدن غذا حرفی نزد.
انگار شنیدن این حرف از زبون شهریار زیادی واسش سنگین بود که چنین واکنشی نشون داد.
دلم به حالش سوخت، بیچاره چه گناهی داشت، عاشق کسی شده بود که کمترین حسی بهش نداشت.
بیخیال فکر کردن به نازنین کل غذامو خوردم و بعد از تشکر از سکینه خانوم سمت مبلای گوشه پذیرایی رفتم.
بقیه هم پشت سرم اومدنو روی مبلای جا گرفتن.
نازنین بالاخره به خواسته اش رسید و روی مبل کنار شهریار نشست.
شهریار خواست از جاش بلند شه و کنار من بشینه که نازنین مانع شد. دستشو رو پای شهریار گذاشت و گفت: کجا میخوای بری پسر خاله... نگران نباش... غزل فرار نمیکنه همیشه پیشته...
ما یه مدت نبودیم و دلتنگتیم به نظرم بهتره به جای اینکه مدام به غزل چسبیده باشی یکم بیشتر با ما وقت بگذرونی .
بعد که ما رفتیم یه عالمه وقت داری که با زنت بگذرونی بدون هیچ مزاحمی.
حالا بگو ببینم اصلا این غزل خانومو از کجا پیدا کردی و چیشد که عاشقش شدی ....
@LoviiiiiiHot