#پارت_۴۷۴
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
بی توجه به نق زدنم تنم رو بلند کرد و روی شونه هاش انداخت. جیغ کشیدم و شونه ش رو چنگ زدم:
_ عماد لعنتی میوفتم... همه ی حسم رو پروندی...
خندید و ضربه ی ارومی به باسنم زد:
_ خودم دوباره حست رو روشن میکنم. اول غذا نگار؛ نمیخوام ضعف کنی...
تموم مسیر تا آشپزخونه برعکس روی شونه هاش بودم نق میزدم. گرچه هنوز هیچی از حس کششم بهش کم نده بود. من رو روی صندلی نشوند و به چهره ی عصبانیم خندید. موهای بهم ریختم رو درست کرد و به طرف یخچال رفت.
با لحن ناله ماندی غر زدم:
_ چرا اذیتم میکنی؟
به طرفم چرخید و وسایل رو روی میز چید:
_ باور کن اونی که داره اذیت میشه منم عسلچه! گذشتن از تو حتی از مرگم برام سخت تره ولی خیلی وقته غذا نخوردی یه چیزی بخور بعد نامردم اگه بذار تا یه هفته دیگه از تخت بیای بیرون.
خندیدم و در حالی که بطری اب رو روی میز میذاشت بوسه ای روی گونه اش گذاشتم:
_ قربونت برم...
چراغونی شدن چشم هاش بعد از هربار که بهش عشق میدادم دیدنی بود. بلندشدم و خواستم به طرف اتاق برم که صدام زد:
_ کجا میری نگار؟
چشم غره ای بهش رفتم:
_ اینطوری جلوت بشینم زیادی خوش به حالت نمیشه عماد؟ برم یه چیزی بپوشم میام...
به طرف اتاق حرکت کردم ولی هنوز صدای شاکیش رو میشنیدم:
_ یعنی چی لباس بپوشم؟! من که هنوز غذام رو نخوردم...
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
بی توجه به نق زدنم تنم رو بلند کرد و روی شونه هاش انداخت. جیغ کشیدم و شونه ش رو چنگ زدم:
_ عماد لعنتی میوفتم... همه ی حسم رو پروندی...
خندید و ضربه ی ارومی به باسنم زد:
_ خودم دوباره حست رو روشن میکنم. اول غذا نگار؛ نمیخوام ضعف کنی...
تموم مسیر تا آشپزخونه برعکس روی شونه هاش بودم نق میزدم. گرچه هنوز هیچی از حس کششم بهش کم نده بود. من رو روی صندلی نشوند و به چهره ی عصبانیم خندید. موهای بهم ریختم رو درست کرد و به طرف یخچال رفت.
با لحن ناله ماندی غر زدم:
_ چرا اذیتم میکنی؟
به طرفم چرخید و وسایل رو روی میز چید:
_ باور کن اونی که داره اذیت میشه منم عسلچه! گذشتن از تو حتی از مرگم برام سخت تره ولی خیلی وقته غذا نخوردی یه چیزی بخور بعد نامردم اگه بذار تا یه هفته دیگه از تخت بیای بیرون.
خندیدم و در حالی که بطری اب رو روی میز میذاشت بوسه ای روی گونه اش گذاشتم:
_ قربونت برم...
چراغونی شدن چشم هاش بعد از هربار که بهش عشق میدادم دیدنی بود. بلندشدم و خواستم به طرف اتاق برم که صدام زد:
_ کجا میری نگار؟
چشم غره ای بهش رفتم:
_ اینطوری جلوت بشینم زیادی خوش به حالت نمیشه عماد؟ برم یه چیزی بپوشم میام...
به طرف اتاق حرکت کردم ولی هنوز صدای شاکیش رو میشنیدم:
_ یعنی چی لباس بپوشم؟! من که هنوز غذام رو نخوردم...
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷