💻🩸 #آرکــــــــــــــــا 🩸💻
#پـــارت_282
سرم و بین دو دستم گرفتم و نالیدم:
_آخ! من چرا یهو اینجوری شدم؟
مهراب با نگرانی بازوم رو چسبید.
_چیشده نوا؟
پلک هام سنگین شد و نتونستم جوابش و بدم.
فقط قبل از اینکه از هوش برم، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد، پچ زدم:
_من می خواستم چیز مهمی بهت بگم!
* * * * * * *
نمی دونم کجا بودم.
حتی برای چند دقیقه، خودم رو هم نمی شناختم و نمی دونستم کی هستم!
با وجود سستی و کرختی که در تک تک سلول های بدنم حاکم بود، به سختی پلک گشودم و با مکانی به شدت تاریک مواجه شدم.
به قدری تاریک، که حتی نمی تونستم عضوی از بدنم رو ببینم!
در اون ظلمت و سیاهی...
فقط و فقط از یک چیز، اطمینان خاطر داشتم.
اون هم، صدای تیک تاک عقربه های ساعت بود که به سرعت در حال پیشی گرفتن از هم بودن.
از ترس، کم مونده بود سکته کنم!
به خصوص که هیچ چیز به خاطر نمیاوردم.
مگر اسم و فامیلم.
که شاید اگر چند دقیقه دیگر هم که می گذشت، فراموش می کردم من نوا رحمتی، فرزند سعید رحمتی هستم.
برای نجات خودم از اون وضعیت هولناک، لب های خشکم و هم تکون دادم و سعی کردم تا چیزی بگم.
اما نتیجش شد یک ناله ی ضعیف!
تسلیم نشدم و باز تقلا کردم.
بالاخره موفق شدم و صوت آرومی از دهانم خارج شد.
_کمک!
ناگهان دری باز شد و من به خاطر نوری که داخل اون ظلمت دوید، پلک هام و روی هم فشردم.
#پـــارت_282
سرم و بین دو دستم گرفتم و نالیدم:
_آخ! من چرا یهو اینجوری شدم؟
مهراب با نگرانی بازوم رو چسبید.
_چیشده نوا؟
پلک هام سنگین شد و نتونستم جوابش و بدم.
فقط قبل از اینکه از هوش برم، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد، پچ زدم:
_من می خواستم چیز مهمی بهت بگم!
* * * * * * *
نمی دونم کجا بودم.
حتی برای چند دقیقه، خودم رو هم نمی شناختم و نمی دونستم کی هستم!
با وجود سستی و کرختی که در تک تک سلول های بدنم حاکم بود، به سختی پلک گشودم و با مکانی به شدت تاریک مواجه شدم.
به قدری تاریک، که حتی نمی تونستم عضوی از بدنم رو ببینم!
در اون ظلمت و سیاهی...
فقط و فقط از یک چیز، اطمینان خاطر داشتم.
اون هم، صدای تیک تاک عقربه های ساعت بود که به سرعت در حال پیشی گرفتن از هم بودن.
از ترس، کم مونده بود سکته کنم!
به خصوص که هیچ چیز به خاطر نمیاوردم.
مگر اسم و فامیلم.
که شاید اگر چند دقیقه دیگر هم که می گذشت، فراموش می کردم من نوا رحمتی، فرزند سعید رحمتی هستم.
برای نجات خودم از اون وضعیت هولناک، لب های خشکم و هم تکون دادم و سعی کردم تا چیزی بگم.
اما نتیجش شد یک ناله ی ضعیف!
تسلیم نشدم و باز تقلا کردم.
بالاخره موفق شدم و صوت آرومی از دهانم خارج شد.
_کمک!
ناگهان دری باز شد و من به خاطر نوری که داخل اون ظلمت دوید، پلک هام و روی هم فشردم.