° ایوای جاوید °
#پارت326
در اصل جاوید میخواست داد بکشد:
" این چه وضع لباس پوشیدنه دیگه؟ "
اما انقدر شوکه و بهت زده شده بود که حتی جملهاش را هم نتوانست کامل ادا کند.
ایوا با دهان باز نگاهش کرد.
جاوید با صورت برافروخته از جا بلند شد و سمت اتاقش رفت.
دقیقا همان وقتی که با خودش در عمیق ترین چالش کل عمرش بود که قرار نیست ایوا را هرگز به چشم یک زن ببیند و تا پایان این ازدواج تنها باید از او مراقبت کند چرا باید این اتفاق رخ میداد؟
نمیخواست او را به چشم یک زن ببیند و زنانهترین ویژگیاش چند لحظه پیش بدون پوشش جلوی چشمش به نمایش درآمده بود.
در اتاقش را محکم بهم زد.
اعصابش بهم ریخته بود.
هر بار ایوا یک کاری میکرد که جاوید با تمام وجود از خودش متنفر شود.
انگار قرار نبود هیچوقت با آرامش کنار یکدیگر زندگی کنند.
سیگارش را آتش زد و در تاریکی اتاق، لبهی تخت نشست و کام عنیقی از سیگار گرفت.
از آن سمت، ایوا ناباور به جای خالی جاوید خیره شده بود.
باور نمیکرد به خاطر یک قاشق افتادن ساده جاوید اینگونه بهم ریخته باشد.
چند بار پلک زد تا اشک های جمع شده درون چشمش خالی شوند.
هر کار کرد نتوانست مابقی غذایش را بخورد.
یک روز هم که جاوید زود به خانه آمده بود، او دلخورش کرده بود.
چند دقیقه بی هدف دور خودش چرخید و در نهایت نتوانست دلخوری جاوید را تحمل کند.
هرچند که نمیدانست اشتباهش چیست، اما حاضر بود بارها و بارها عذرخواهی کند تا جاوید همین زمان کوتاهی را هم که در خانه است با او سر سنگین نباشد!
پشت در اتاقش کمی این پا و آن پا کرد و دست آخر با ضربهی کوتاهی که به در زد، بدون آنکه منتظر اجازهی جاوید باشد؛ وارد اتاق شد.
احتمال میداد اجازه ندهد، پس منتظر اجازهاش نماند.
ایوا این روزها عجیب برای جاوید دل و جرئت دار میشد.
اتاق تاریک، پر از دود بود.
تنها هالهای محو از جاوید را دید که لب تخت نشسته و سرخی سیگار میان انگشتانش.
از فضای خفهی اتاق به سرفه افتاد.
در را پشت سرش بست و وارد شد.
کورمال کورمال سمت تخت رفت و پشت سر جاوید نشست.
جاوید با اینکه حضورش را احساس کرده بود اما کوچکترین واکنشی نشان نداد و به سیگار کشیدن ادامه داد.
ایوا از پشت سر، جاوید را برانداز کرد و چشمش روی سایهای که از شانهی پهن جاوید میدید چرخ خورد.
من و من کرد:
- جاوید خان... ببخشید.... عمدی قاشق رو پرت نکردم.... من...
بغضش اجازهی حرف زدن بیشتر نداد و بی اختیار از پشت خودش را به کمر جاوید چسباند و دستش را دور کمرش حلقه کرد.
جاوید تکان واضحی از این تماس ناگهانی خورد.
ایوا با گریه نالید:
- من واقعا نمیخوام اذیتتون کنم...
جاوید چشمش را محکم بهم فشرد.
در حالی که داشت تمام تلاشش را میکرد تا روی سینه های آزاد ایوا که از پشت به کمرش چسبیده بود؛ تمرکز نکند، نفسش را حبس کرد.
سیگارش را در زیر سیگاری فشرد و از بین دندانهای چفت شده، غرید:
- ولی نمیدونی چقدر داری اذیتم میکنی!
این اذیت شدنا هی رو هم جمع میشه هی جمع میشه که یهو بوووووومممم😂😂😂😂
توی پارتای جدید ویآیپی جاوید یه طوووووری ایوا رو میخوره که نگم دیگه...🫣
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/17637
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون هم جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت326
در اصل جاوید میخواست داد بکشد:
" این چه وضع لباس پوشیدنه دیگه؟ "
اما انقدر شوکه و بهت زده شده بود که حتی جملهاش را هم نتوانست کامل ادا کند.
ایوا با دهان باز نگاهش کرد.
جاوید با صورت برافروخته از جا بلند شد و سمت اتاقش رفت.
دقیقا همان وقتی که با خودش در عمیق ترین چالش کل عمرش بود که قرار نیست ایوا را هرگز به چشم یک زن ببیند و تا پایان این ازدواج تنها باید از او مراقبت کند چرا باید این اتفاق رخ میداد؟
نمیخواست او را به چشم یک زن ببیند و زنانهترین ویژگیاش چند لحظه پیش بدون پوشش جلوی چشمش به نمایش درآمده بود.
در اتاقش را محکم بهم زد.
اعصابش بهم ریخته بود.
هر بار ایوا یک کاری میکرد که جاوید با تمام وجود از خودش متنفر شود.
انگار قرار نبود هیچوقت با آرامش کنار یکدیگر زندگی کنند.
سیگارش را آتش زد و در تاریکی اتاق، لبهی تخت نشست و کام عنیقی از سیگار گرفت.
از آن سمت، ایوا ناباور به جای خالی جاوید خیره شده بود.
باور نمیکرد به خاطر یک قاشق افتادن ساده جاوید اینگونه بهم ریخته باشد.
چند بار پلک زد تا اشک های جمع شده درون چشمش خالی شوند.
هر کار کرد نتوانست مابقی غذایش را بخورد.
یک روز هم که جاوید زود به خانه آمده بود، او دلخورش کرده بود.
چند دقیقه بی هدف دور خودش چرخید و در نهایت نتوانست دلخوری جاوید را تحمل کند.
هرچند که نمیدانست اشتباهش چیست، اما حاضر بود بارها و بارها عذرخواهی کند تا جاوید همین زمان کوتاهی را هم که در خانه است با او سر سنگین نباشد!
پشت در اتاقش کمی این پا و آن پا کرد و دست آخر با ضربهی کوتاهی که به در زد، بدون آنکه منتظر اجازهی جاوید باشد؛ وارد اتاق شد.
احتمال میداد اجازه ندهد، پس منتظر اجازهاش نماند.
ایوا این روزها عجیب برای جاوید دل و جرئت دار میشد.
اتاق تاریک، پر از دود بود.
تنها هالهای محو از جاوید را دید که لب تخت نشسته و سرخی سیگار میان انگشتانش.
از فضای خفهی اتاق به سرفه افتاد.
در را پشت سرش بست و وارد شد.
کورمال کورمال سمت تخت رفت و پشت سر جاوید نشست.
جاوید با اینکه حضورش را احساس کرده بود اما کوچکترین واکنشی نشان نداد و به سیگار کشیدن ادامه داد.
ایوا از پشت سر، جاوید را برانداز کرد و چشمش روی سایهای که از شانهی پهن جاوید میدید چرخ خورد.
من و من کرد:
- جاوید خان... ببخشید.... عمدی قاشق رو پرت نکردم.... من...
بغضش اجازهی حرف زدن بیشتر نداد و بی اختیار از پشت خودش را به کمر جاوید چسباند و دستش را دور کمرش حلقه کرد.
جاوید تکان واضحی از این تماس ناگهانی خورد.
ایوا با گریه نالید:
- من واقعا نمیخوام اذیتتون کنم...
جاوید چشمش را محکم بهم فشرد.
در حالی که داشت تمام تلاشش را میکرد تا روی سینه های آزاد ایوا که از پشت به کمرش چسبیده بود؛ تمرکز نکند، نفسش را حبس کرد.
سیگارش را در زیر سیگاری فشرد و از بین دندانهای چفت شده، غرید:
- ولی نمیدونی چقدر داری اذیتم میکنی!
این اذیت شدنا هی رو هم جمع میشه هی جمع میشه که یهو بوووووومممم😂😂😂😂
توی پارتای جدید ویآیپی جاوید یه طوووووری ایوا رو میخوره که نگم دیگه...🫣
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/17637
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون هم جا نمونید🔥🔥🔥