#پارتدو
#پارتواقعی سرچ کن بخون
_بزرگ شدی…
چشمان درشت شدهش را به چشمان نافذ مرد میدوزد…
جذابیت آزاد میتوانست هر دختری را مسخ کند…
مثل حالا که رها …نگاه از چشمانش نمیکند…
دخترک را به داخل هول میدهد و به ضرب در را می بندد…
رها به سمت در میرود و با خشونت دستگیره را می کشد…
_باز نمیشه…بیخود زور نزن…اثر انگشت منو میخواد..
_چرا درو بستی؟! باز کن میخوام برم…
کراوات شل شده را کاملا باز و از گردنش آویزان میکند…
لبخند بر لب و با چشمانی چین خورده یک طرف صورت دخترک را با سر انگشتانش نوازش میکند :
_باباتم زیاد منو زندونی میکرد…منتهی نه تو اتاق به این بزرگی و مجللی…تو یه انبار تاریک ته زیرزمین عمارت به اون قشنگی…
دخترک صورت میدزدد…از لمس دستانش وحشت کرده بود…چه میگفت!!!
_خیلی شبیه افسون شدی…مادرت…مادر عزیزت…
با تمسخر حرف میزد…
رها کمی این پا آن پا میکند…متوجه نمیشد:
_میشه واضح حرف بزنید ببینم از جونم چی میخواید…
بدون معطلی پاسخش را میدهد:
_میخوام ب.کنمت…
خون در رگ های دخترک یخ می بندد…
عقب عقب میرود و با ترس دستگیره را بالا و پایین میکند…
اشک هایی که به یکباره صورتش را خیس می کنند را پس میزند و دوباره به التماس دستگیره می افتد…
آزاد آرام آرام نزدیکش میشود…دکمه های پیراهنش را به نوبت باز میکند و جلو می آید…
_نمیدونی چند ساله منتظر این لحظه ام…اون موقعها که رفتم تو خیلی کوچولو بودی…همه میگفتن مثل پدرتی…مثل سیامک…نمیدونی چه روزایی رو با تصور اینکه دارم سیامک و میگام سر کردم…ولی تو بیش از حد شکل افسون شدی…تو همون نگاه اول شناختمت…جز به جز چهره ی افسونو از بر بودم…ده سالی برام مادری کرد…ولی تو با اومدنت گند زدی بهشون…
نزدیک دخترک می ایستد…رها به یادش می آورد…آزاد…آزادی که به یکباره رفت…
روی صورتش خم میشود و نگاه به چشمان ترسیدهش می اندازد:
_امشب تو شکاری و من شکارچی…بدقلقی نکن بذار لذت ببریم…
دست زیر دامن کوتاه دخترک میبرد و ران عریان پایش را نوازش عصبی میکند…
#پارتسه
رها مانع میشود اما آزاد دستش را محکم میگیرد و پس میزند:
_ببین امشب نکن …برو و …نمیخورم نداریم…
دست سمت شلوارش میبرد و دکمه اش را باز میکند…
اشک مجال خوب دیدن به رها را نمیداد…
با عجز ناله میکند:
_آزاد….توروخدا بذار برم…
مرد با همان زیپ نصفه نیمه پایین کشیده خیره اش میشود…
پس شناخته بودش…خواهر خوانده ی عزیزش…
لبش به لبخند کج میشود:
_اگه سیامک و افسون بفهمن دخترشون زیر من،آزادی که یه روزی پسرشون بود و عزیزکردشون زن شده چه حالی میشن رها؟
دخترک اشک میریزد و چشم بسته سر تکان میدهد…
_نابود میشن…
قهقهه اش بلند میشود:
_خوب منم همینو میخوام…حالام کم زر زر کن بذار کارمو بکنم…
هق هق دخترک که بلند میشود گردن ظریفش را چنگ میزند و نزدیک لبانش پچ میزند:
_بس کن…به جای زر زر یه کم برام ناز کن بذار بیشتر رغبت کنم دست بزنم بهت…
_آزاد….
با ولع لبانش را به کام میکشد…با دندان هایش جای جای لبش را پاره میکند…
آزاد گرگ بود و رها بره…
آزاد صیاد بود و رها صید…
دست زیر دامنش می اندازد و شورت بین پایش را پایین می کشد…
زیپ لباسش را قبل از آنکه دخترک مانع شود پایین میکشد و در یک حرکت از تنش خارج میکند…
حرکت دستانش ماهرانه بود…جای جای نقاط حساس بدنش را می فشرد …
رها اما هنوز هم التماس گونه میخواست که تمامش کند…
زبان دور هاله ی صورتی رنگ سینه اش چرخاند و از جا بلندش میکند…
روی تخت می خواباندش و روی تنش خیمه میزند…
شلوار که از پایش می کند…رها با عجز ناله میکند:
_آزاد توروخدا ولم کن…تو برادرمی…
آزاد با لبخند خودش را بین پایش تنظیم میکند:
_اشتباه همتون همینجاست…من هیچوقت نه پسر افسون و سیامک بودم…نه برادر تو…
می گوید و پر حرص اولین ضربه را بین پای دخترک می نوازد…
https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdkhttps://t.me/+isuacrdaFL1mYTdkhttps://t.me/+isuacrdaFL1mYTdkمن آزادم
بچه یتیمی که وقتی نوزاد بودم بخشیدنم به یه خانواده ی پولدار…
زن و شوهری که بچه دار نمیشدن و من شدم همه کسشون…
اما با به دنیا اومدن دخترشون بعد چند سال کم کم رفتاراشون باهام بد شد و مثل یه آشغال باهام برخورد میکردن!!!
رفتم یه کم که تنم جون گرفت کندم ازشونو رفتم…
https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdkhttps://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk
https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk
حالا بعد چند سال برگشتم…
آزاد قدرتمندی که اسمش لرز میندازه تو تن هر کسی که میشناسدش…
بیشتر از همه…سیامک وحشت داره ازم…
سیامکی که قراره تقاص عذابای بچگیمو دختر کوچولوش بده!!!
https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdkhttps://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk#عاشقانه #انتقامی #پرستاری