ماتیک💄 استاد دانشجویی


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً
به قلم حنانه فیضی
رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


پارت جدید تقدیمتون 👆❤️




گسترده توکا dan repost
_شکم تو.. باسن عقب.. قشنگ خم شو... آفرین دختر خوب.. حالا حرکت بده ببینم چی یاد گرفتی...

_میشه از پشتم بیای اینور...

متعجب از توی آینه روبه رو نگاهم میکنه خجالت زده و عرق کرده نگاهم و ازش میدزدم..

_پشتت مگه چی مشکلی داره.. حرکت و بزن کلی کار دارم امروز..

آخه مرتیکه یابو با کون هوا کرده اونم زیر نگاه خیره ات چطوری دمبل بزنم خب...

_این حرکت و باید سنگین زد... تا پایین خم شو.. پشتت و بده بالا بزار باسنت فرم بگیره..

کاری رو که گفته بود با هزار بدبختی انجام دادم. از توی آینه میدیدم چشمش به برآمدگی پشتمه...

_دارم درست میزنم؟

_آ... آره... آره... مطمئنی قبلا ورزش نمیکردی؟

منه احمق مربی فیتنس بودم اما به خاطر دوستم که می‌خواست یک آتو از پسر خاله اش بگیره مجبور شدم بیام باشگاهش ثبت نام کنم و حالا...

_چند سال پیش چند ماهی ایروبیک رفتم...

دستی به ته ریشش کشید و مشکوک خیره تنم شد... نگاهم به عضله های فرم گرفته و جذابش تو اون تاب و شلوارک افتاد.
لامصب عجب چیزی بود...

اگر یلدا از دوست دخترای رنگ و وارنگش و بی تعهدی خودش نمی‌گفت شاید منم مست قیافه و اندامش میشدم.

_جلسه بعد اومدی لباس کمتری بپوش یا حداقل جذب باشه.. اینجوری ماهیچه هاتو نمیبینم.

تا حالا دیدین کسی با هودی و شلوار شش جیب بره باشگاه!؟
خب من اومدم... نمیتونم بگم خودمم اندازه تو ماهیچه دارم و با لباس کمتر میفهمی ریگی به کفشمه.

_مربیییی...! یک لحظه میایییین؟

نگاهمون طرف دختر نیمتنه پوش چرخید.. من عوض اون عرق شرم ریختم..
تمام دارو ندارش و به اسم ورزش انداخته بود بیرون، انگار استخر پارتی اومده.

باشگاه مختلط بود و تمام دختراش از هر مدل تا تونسته بودن تو نشون دادن سرو سینه و باسنشون دست و دلبازی کرده بودن و هر بار یکی صداش میزد تا با کلی عشوه و تاب خوردن یه حرکت ازش بپرسه.

با رفتنش نفسی تازه کردم و زیر نظر گرفتمشون...
فقط حرکت ورزشی رو یاد میداد بدون هیچ تماس یا لاس زدنی..

این چه جورش بود... بهش نمیخورد بی سروپا یا ندید پدید باشه!

امروز دیگه روز آخر بود .. یک هفته تموم مثل ناشی ها اومدم و رفتم اما چیزی دستگیرم نشد.


_خسته نباشید...

از دیدنش اونم پشت سرم شوکه میشم..
داخل رختکن خانوما با یه نیم تنه کوتاه که حکم سوتین و داشت ایستاده بودم.

_شما اینجا چیکار میکنی؟

نگاهش روی عضلات بازو و ماهیچه های شکمم میچرخه... با خجالت دست هام و دور خودم میپیچم..
تا حالا انقدر تو دید یک مرد نبودم.


_برای چی به عنوان شاگردم ثبت نام کردی؟!  اونم با این بدن ورزیده ... کار خداهه یا چند سال ورزش؟

خط نگاهش از خط سینه ام بالا اومد و به چشم هام رسید...
آب نداشته دهنم و قورت میدم... تازه میفهمم یلدا در مورد جاذبه ی پسر دایی اش چی میگفت..
از هر اینچ به اینچ ماهیچه هاش هورمون مردونه گی و خطر می‌بارید.


_چشمم و بد جور گرفتی از همون روز اول... دروغه بگم نفهمیدم زیر اون لباس های گل و گشاد چه لعبتی رو قایم کردی ...
مخصوصا وقتی حواست نبود و حرکات ورزشی رو از خودم بهتر میزدی..
اما این چشم های پدر درار پر شرمت.. با گونه هایی که با هر حرکت و نگاهم سرخ و سفید میشدن مستم میکرد.

قدمی به عقب و دنبالم میاد..

_ از این به بعد باهم کار می‌کنیم.. هر دو تنها خصوصی.. روی تک تک این وسیله های میخوام بوی تنت تو و رد دست های من باشه.. مفهومه که چی میگم.؟

_ولی....من....دیگه....نمیخوام....بیام


پوزخند شیطانی و چشم های وحشیش و تا حالا ندیده بودم..!
برای هیچ کدوم از دخترای باشگاه اینجور بی حیا و دریده نبود.

_اومدنت با خودت بوده رفتنت با من عزیزم... از الان به بعد شما متعلق به منی خانم کوچولو...
تمام این بدن خوردنی و اون چشم های نجیبت..



https://t.me/+HPFLo8e9r544NDZk
https://t.me/+HPFLo8e9r544NDZk
https://t.me/+HPFLo8e9r544NDZk
https://t.me/+HPFLo8e9r544NDZk
https://t.me/+HPFLo8e9r544NDZk


گسترده توکا dan repost
- مریض جنسی ای چیزی هستی؟ شورت مردونه تو کیفت چیکار میکنه؟ شوهر داری؟

با چشم گرد شده به مدیر نگاه میکنم. بچه های کلاس برام پاپوش درست کرده بودن.

نمی‌تونم دروغ بگم:

- ب...بله خانوم... شوهر دارم.

داد میکشه:

- شماره شوهرتو بگو... تو همین امروز باید منتقل شی مدرسه شبانه روزی!

چادرم رو روی صورتم میکشم و با پشت دست اشک هامو پاک میکنم:

- خانوم مدیر شوهرم جلسه کاری داره الان... از شرکا و زیر دستاش کسی نمیدونه ازدواج کرده. سرمو لب باغچه میبره اگه الان زنگش بزنم. اصلا منو زوری عقد کرده. گفته هیچ مسئولیتی در قبال من نداره!

با ترحم نگاهم می‌کنه و می گه:

- شماره پدرتو بده...

- شوهرم منو از بابام خریده... از روستا اومدم... دیگه ازشون خبر ندارم...

مدیر که دیگه از دست بهانه تراشی های من کلافه شده دستش رو روی میز میکوبه:

- زنگ بزن مادرت بیاد! اینجا جای زن شوهر دار نیست...

هق میزنم:

- خانوم مادرم نمیدونه بابام منو جای طلبش فروخته! سکته میکنه بفهمه...

شماره‌ی مادرم رو از پرونده‌م بیرون میکشه.

- سه ثانیه فرصت داری... یا زنگ میزنی شوهرت، یا من زنگ میزنم مادرت همین الان. انتخاب کن... یک... دو....

بغضم با صدای بدی میشکنه و ترسیده گوشی رو از دستش می‌کشم.
حاضرم زیر دست وریا مثل سگ کتک بخورم اما اتفاقی واسه تنها خانوادم نیفته...

آب بینیم رو بالا می‌کشم و تند تند می‌گم:

- زنگ میزنم... به شوهرم زنگ میزنم.

با هزار تا سلام و صلوات شماره وریا رو میگیرم.
تماس رو وصل می‌کنه:

- پروژه‌ی هامون از اول ماه جدید استارت می‌خوره. کسی اعتراضی نداره؟

صدای دست ها بلند می‌شه و بعد وریا ختم جلسه رو اعلام می‌کنه.
توی اون زمان حتی جرات ندارم نفس بکشم....
و دلم میخواد سر مدیرمون رو که هی میگه چی شده؟ چی میگه؟ چرا سکوت کردی؟ رو از تنش جدا کنم!

صدای سردش توی گوشی میپیچه:

- می‌شنوم...

توی دلم میگم:

- خب خداروشکر که میشنوی! میمیری یه بار مثل ادم جوابمو بدی؟

و به اون میگم:

- آقا وریا... یه مشکلی تو مدرسه اتفاق افتاده...

از پشت گوشی هم میتونم قیافه‌ی خونسردش رو تصور کنم که درحالی که داره گره کراواتش رو شل میکنه پاهاشو روی میز روی هم می‌اندازه...

- به من ربطی داره؟

قبل از اینکه حرف از قرارداد بینمون بذاره تند تند می‌گم:

- فهمیدن متاهلم میخوان منتقلم کنن مدرسه شبانه روزی... فقط یک ماه تا امتحانای خرداد مونده... من حتی جلوشون زانو زدم و التماس کردم اما می‌گن...

بین حرفم میپره و با عربده میگه:

- تو چیکار کردی؟ جلوشون زانو زدی؟ زن وریا خسروشاهی جلوی کسی زانو زده؟

مات میشم...
فکر نمی‌کردم حتی و مرده و زنده‌م براش فرقی داشته باشه!

- معلومه که فرق داره!

با چشم گرد شده به تلفن نگاه می‌کنم. حواسم نبوده بلند فکر کردم.
با جدیت ادامه میده:

- تا وقتی زن منی حتی نفس کشیدنت هم به من ربط داره! به مدیر مدرسه‌ت هم بگو، دعا کنه نبینمش... روزگارشو سیاه می‌کنم... راه افتادم بیام اونجا!

https://t.me/+9ZXol3mUijg2NTM0
https://t.me/+9ZXol3mUijg2NTM0
https://t.me/+9ZXol3mUijg2NTM0

مدرسه رو به خاک و خون کشید!😐
مدیر مدرسه رو هم با آسفالت خیابون یکی کرد.😐💔


https://t.me/+9ZXol3mUijg2NTM0
https://t.me/+9ZXol3mUijg2NTM0
https://t.me/+9ZXol3mUijg2NTM0

وریا یه مرد غیرتی و جنتلمنه.
از اون مردهایی که نگاه کنن به طرف، دیگه جرأت نفس کشیدن هم نداره...!
ولی همین مرد پر جذبه دلش واسه یه دختر داهاتی تنها مثل گنجشک پر پر می‌زنه...
طاقت یه قطره اشکشو نداره و به چهار میخ می‌کشه هر کسی رو که بخواد خم به ابروی ویان بیاره...


گسترده توکا dan repost
#پارت‌صدونه


- می‌شه من با خاله ازدباج تونم؟ خوشدل و مهلبونه، بگلشم نرمه! زن من باشه؟

لبم را با خجالت می‌گزم. ریز می‌خندم و زیر چشمی به استادم که همین یک‌روز پرستار بچه‌اش هستم، نگاه می‌کنم!

- اوم... منم همیشه آرزو داشتم یه شوهر کوچولوی مهربون مثل شما داشته باشم!

بادی به غبغب می‌اندازد و با چشمان زیبایش دلبری می‌کند:

- دختلا توچولوان، نه پسلا!

آخ از ذهن جنسیت‌زده‌ی این بچه! لب‌برمی‌چینم:

- اگه زنت بشم باید باهام مهربون باشیا! بوسم کنی... نازم کنی...

سردار سعی می‌کند خودش را به نشنیدن بزند... اما من می‌دانستم که چهار دانگ حواسش اینجا بود!

دایان روی زانوهایش بلند می‌شود تا گونه‌ام را ببوسد:

- خوب شد؟ بازم می‌خوای؟

شیطنت می‌کنم... طرف دیگر صورتم را سمتش می‌گیرم:

- آره! تعادلمو از دست می‌دم، اینورم بوس کن.

یک ماچ آبدار روی طرف دیگر صورتم می‌نشاند...
از صدای بوسه‌اش سردار تکانی می‌خورد!
دستش را پشت گردن و روی پیشانی‌اش می‌کشد…

- علوسم؟ شبا هم پیشم می‌خوابی؟ بازم بوست تونم!

استاد گرجی با چهره‌ای گرگرفته به سمتمان می‌چرخد و تشر می‌زند:

- بسه دیگه دایان هیچی بهت نمی‌گم پررو می‌شی! وقتی الگوت اون عموی همه‌کارته همین می‌شه دیگه!

دایان چینی به بینی‌اش می‌اندازد:

- عمو می‌گه ازدباج نمی‌تنه، ولی من زن می‌خوام!

پدرش به نظر کاملا عصبانی می‌رسد. عرق ریز و درشت روی صورتش پیدا می‌شود...

- تو بیجا کردی! پاشو برو تو اتاقت! حرفای گنده گنده می‌زنه برای من!

دست زیر بازوی لاغر بچه می‌اندازد و بلندش می‌کند، بهت‌زده می‌گویم:

- چیکارش دارید؟

چشمان سرخش را به من می‌دوزد و می‌غرد:

- اصلا از این وضعیت خوشم نمی‌آد!

سنگین نفس می‌کشد! با تحیر لب می‌زنم:

- وا! مگه چیه؟

اصلاً نمی‌توانم بهت و‌ حیرتم را پنهان کنم. یک شوخی و‌ دل به دل بچه دادن را چرا انقدر بزرگ می‌کند؟

دایان چشمکی به روی‌ام می‌زند:

- بیذا بابا بله، بوستم می‌تنم زن گشنگم.

صورتم از نگه داشتن لبخندم درد می‌گیرد و استاد گرجی شاکی صدایش می‌زند:

- دایان!

دایان هم حق به جانب می‌گوید:

- چیه؟ مگه خودت زن ندالی؟

گرجی عنق و پوکرفیس جوابش را می‌دهد:

- نخیر ندارم! پسر بدی نباش دایان، باید برم!

- ولی من زن می‌خوام!

قبل از اینکه پدر و پسر بیش از این باهم درگیر شوند، خودم را جلو می‌کشم و دست دایان را می‌گیرم:

- شما به کارتون برسید، ما باهم کنار می‌آییم.

نگاه سرخ و عصبی‌اش را به من می‌دوزد و می‌غرد:

- انقدر با پسرم لاس نزن!

نمی‌دانم بخندم یا بهم بربخورد! منطقش را نمی‌فهمم واقعا!

خیره و در سکوت نگاهش می‌کنم. دایان دستی برایش تکان می‌دهد:

- بای بای بابایی! من و زنمو تنها بذال!

بعد دست من را محکم می‌گیرد:

- زنم بیا بلیم ماشاژت بیدم. از بابام نالاحت نشو، خودش زن نداله حسودیش می‌شه!

صدای شلیک خنده‌ی من و غرش خشمگین پدرش یکی می‌شود و خم می‌شوم برای بوسیدن گونه‌های تپل و سفیدش:

- شوهر جذاب‌تر و مهربون‌تر از تو عمرا پیدا نمی‌کنم.

هنوز کمر راست نکرده‌ام که دستی قوی و گرم دور کمرم حلقه می‌شود و صدای خشنش در گوشم می‌پیچد:

- بابای دایانم مهربون و جذابه‌ها! تستش کن بدت نمی‌آد. دستاشم برای ماساژ بزرگ‌تر از اون فسقلیه!

حرکت دست‌هایش روی کمرم، حرارت تنم بالا را می‌برد و دایان پا روی زمین می‌کوبد:

- باباااا زنمو ندزد!

https://t.me/+4m_CK9fgXm5mMTk0
https://t.me/+4m_CK9fgXm5mMTk0
https://t.me/+4m_CK9fgXm5mMTk0

استادش دلش گیره، می‌خواست بچه‌اش و شاگرد کوچولوی دلبرشو باهم آشنا کنه که پسر پنج ساله‌اش زودتر دست به کار شد و زنشو قاپید🤪😂


گسترده توکا dan repost
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت.

_هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا...

مرد را تکان داد، این وقت شب بلوط آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد.

_ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ...

سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن...

_این بوی چیه... آقا...پاشو...

قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی...

_من ...و ببر تو...

دست مرد به شال بلوط گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد.

_تو زخمی شدی؟...خدایا...

ترسیده کمی عقب رفت.

_زنگ بزن ...پلیس... زود...

مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود.

_باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست...

صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است.

_اون دنبال توئه؟...

مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود.

_بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد...

بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی...

" رد خون"

_زود ...باش دختر... بریم تو...

بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود...

_اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه...

آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست.

_پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش...

صدای مردهایی از پشت در می آمد.

" تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید"

بلوظ نمی دانست از آنچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در...

_بیا... اسلحه دختر...

می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد.

_با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم....

آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند.

" از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه"

اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود.

_آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ...

با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد...

مرد را دید که ارام می خندد... و باز بلوط جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد...

"بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..."

موتور رفته بود و صدا ها و بلوط هنوز جیغ می زد.

_بلوط... در و باز کن ...دزد اومده؟...

حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود.

اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد.

_زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده...

مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند.

_خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه.

به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی...

_کجا بیام؟...خونم چی؟

افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود.

_جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید...

دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟

_ولی کجا؟ من...

پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی.

_برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه...


https://t.me/+UglIhbAXGDllNTlk
https://t.me/+UglIhbAXGDllNTlk
https://t.me/+UglIhbAXGDllNTlk


#part662 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک




گسترده رنگین‌کمون🌈 dan repost
با حیرت زل زده بود به امیرعلی و زن مو بلوندی که همراهش بود

آب دهانش را قورت داد زبانی روی لب خشک شده اش کشید

_این.... کیه؟

با صدای خمار و کشداری پچ زد

_زنمه!!

چشم بست به سرش آمده بود از آنچه که میترسید

_دختراوس رحیم بهت که گفته بودم تو انتخاب دلم نیستی انتخاب حاج غفوری گفته بودم یکی و چند ساله میخوام

زن دستی روی شکم کمی برآمده اش کشید و لب به زیر دندان کشید

ارام و پرحس لب زد

_برو بشین عزیزدلم خسته میشی برای بچه خوب نیست

ضربه دیگری بر پیکر نحیف دخترک وارد شد

حرفهای رییس جوان و جنتلمنش را به یاد آورد

_خانم رستگار همسرتون معشوقه داره و از قضا بارداره شما هیچ شانسی در برابر دافنه موحد ندارید پس بهتره زودتر پا پس بکشی

من میخوامت ، مردونه پات وایمیسم


برای خوردن آب به سمت راه پله ها رفت

صدای ناله های ریزی در گوشش پیچید گویی دیواری بین آنها نبود و آن دو در برابر چشمانش در حال عشق و حال بودند به همان واضحی

_آخخخخ... امیرعلی... آرومتر... درد دارم

صدای خمار و پرهوس شوهرش در سرش اکو شد

_جون امیر علی، الان تمومش میکنم زندگیم یکم تحمل کن

آه و ناله های از سر لذت شوهر و معشقوقه اش تیرآخر را برپیکرش فرود آورد

_امیر.... آرومتر....آههههه

در خود شکست چندین ماه بود که زن امیرعلی کفایت بود اما جز یک تجاوز و رابطه زوری حتی انگشتش هم به او نخورده بود اما اکنون در بغل زن دیگری صدای ناله هایش به اوج رسیده بود

شاید بهترین کار رفتن و گم و گور شدن بود
........
https://t.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8

امیرعلی کفایت ته تغاری حاج غفور شبی از سر مستی به سایه رستگار تجاوز میکند و برای حفظ آبروی خاندانش مجبور به عقد او میشود با وجود دافنه موحد معشوقه باردارش

از سوی دیگر آراز آذرمهر رییس هات و جنتلمن شرکت پارسه مدتهاست دل در گروه رستگار چشم آبی دارد حتی زمانی که عروس حاج غفور میشود بازهم برایش سینه سپر میکند❌🔞🔞

#مثلت عشقی
#عاشقانه
#هات🔞🔞👌👌

https://t.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8
https://t.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8
https://t.me/+pQDbGU2wEbdkOGI8

توصیه ویژه ❌
❌❌❌❌


گسترده رنگین‌کمون🌈 dan repost
_من کونتو پاره می کنم رادین، به من خیانت می کنی؟

آنچه باعث شد قهوه در گلویش بپرد نه کلمات و نه جیغهای دختر بود، بلکه آن قد و قواره‌ی ریزه ای که رفت بالای میز و با کیف بر سر پسر مورد بحث کوبید بود...

_دربیار اون شومبول کثافت تو شلوارتو، من اونو می‌برم می کنم تو دهنت...

کل کافه بهت زده به دعوای انها نگاه می کردند و او به آن دختر.

_بخدا من مقصر نبودم بلوط...

و پسر کم مانده بود گریه کند وقتی لنگه کفش دختر درست وسط صورتش خورد.

_اینم تقصیر من نبود، قورومدنگ.

و دعوا با سقوط پسر با آن هیکل وسط سالن تمام شده بود اما برای پولاد دخترک دست به کمر، فاتح مهم بود که از روی شکم پسر رد شد، کفشش را پوشید و... از در رفته بود.

یکهفته بعد!

به شماره‌ی سیو شده روی گوشی اش خیره شد. بالاخره تماس را برقرار کرد، خیلی طول نکشید که صدای دختر آمد.

_بله؟

حتی با اینکه صدا خواب الود بود هم باز شناختش.

_ یک لحظه حرف نزن تا من حرف بزنم.

برای این دیالوگ یک هفته تمرین کرده بود، نه اینکه ناشی باشد، فقط بنظرش این دختر مثل بقیه نبود. سکوت پشت خط باعث شد ادامه دهد.

_اسم من پولاده، دکتر جراحم، شمارت و از گوشی اون پسری که هفته‌ی پیش وسط کافه حسابشو رسیدی برداشتم.

یک لحظه فکر کرد دخترک پشت خط نیست.

_الو! هستی بلوط؟

صدای خواب الود آمد.

_آره، فقط بگو چجوری از گوشیش برداشتی؟

دستی پس سرش کشید، لبخند زد، درست بود کاری که کرد به وجناتش نمی آمد، اما آن دختر بنظرش ارزشش را داشت.

_وقتی دراز به دراز افتاده بود، انگشتش و گذاشتم و قفلش باز شد، اسمت بلوط بود.

به سکوت پشت خط گوش داد. بعید بود آن دعوا به آشتی ختم شده باشد، ولی یک لحظه حس بدی پیدا کرد.

_پس درسته که جراحا دستای فرزی دارن و هوش زیادی، خب شمارمو برای چی برداشتی؟

اهل لاس زدن و صغراکبرا چیدن نبود. به ساعتش نگاه کرد، وقتش را هم نداشت.

_اهل رابطه‌ی درست درمون هستی؟

درست و درمان را در ذهنش بالا و پایین کرد و قبل از نتیجه گیری صدای پشت خط خمیازه ای کشیده بود.

_درست درمون چیه؟ اگر بکن درویی یا دنبال سوراخ مفت میگردی یا برای تخت میخوای که...هری.

خنده اش را خورد، زیادی رک بود و حالا بیشتر او را می خواست.

_دست رد به سکس با تو نمی زنم، ولی هول و دست و پا شل نیستم، بچاپ نباشی و خیانت نکنی و دریده نباشی برام کافیه.

و باز سکوت پشت خط، خدا خدا می‌کرد دختر قبول کند...

_دست رد به پولات نمیزنم ولی خودم کار می کنم، خائنم از سگ کمتره، ولی خیانت کنی از اون پسره بدتر سرت میارم.

لبخند پولاد عریض شد، این یعنی قبول کرده بود؟

_پس همو ببینیم؟ شاید از من خوشت نیومد.


https://t.me/+CwW9ui47haAyNjM0
https://t.me/+CwW9ui47haAyNjM0
https://t.me/+CwW9ui47haAyNjM0


گسترده رنگین‌کمون🌈 dan repost
#پارت‌دو
#پارت‌واقعی سرچ کن بخون

_بزرگ شدی…

چشمان درشت شده‌ش را به چشمان نافذ مرد میدوزد…

جذابیت آزاد میتوانست هر دختری را مسخ کند…

مثل حالا که رها …نگاه از چشمانش نمیکند…

دخترک را به داخل هول میدهد و به ضرب در را می بندد…

رها به سمت در میرود و با خشونت دستگیره را می کشد…

_باز نمیشه…بیخود زور نزن…اثر انگشت منو میخواد..

_چرا درو بستی؟! باز کن میخوام برم…

کراوات شل شده را کاملا باز و از گردنش آویزان میکند…

لبخند بر لب و با چشمانی چین خورده یک طرف صورت دخترک را با سر انگشتانش نوازش میکند :

_باباتم زیاد منو زندونی میکرد…منتهی نه تو اتاق به این بزرگی و مجللی…تو یه انبار تاریک ته زیرزمین عمارت به اون قشنگی…

دخترک صورت میدزدد…از لمس دستانش وحشت کرده بود…چه میگفت!!!

_خیلی شبیه افسون شدی…مادرت…مادر عزیزت…

با تمسخر حرف میزد…

رها کمی این پا آن پا میکند…متوجه نمیشد:

_میشه واضح حرف بزنید ببینم از جونم چی میخواید…

بدون معطلی پاسخش را میدهد:

_میخوام ب.کنمت…

خون در رگ های دخترک یخ می بندد…

عقب عقب میرود و با ترس دستگیره را بالا و پایین میکند…

اشک هایی که به یکباره صورتش را خیس می کنند را پس میزند و دوباره به التماس دستگیره می افتد…

آزاد آرام آرام نزدیکش میشود…دکمه های پیراهنش را به نوبت باز میکند و جلو می آید…

_نمیدونی چند ساله منتظر این لحظه ام…اون موقعها که رفتم تو خیلی کوچولو بودی…همه میگفتن مثل پدرتی…مثل سیامک…نمیدونی چه روزایی رو با تصور اینکه دارم سیامک و میگام سر کردم…ولی تو بیش از حد شکل افسون شدی…تو همون نگاه اول شناختمت…جز به جز چهره ی افسونو از بر بودم…ده سالی برام مادری کرد…ولی تو با اومدنت گند زدی بهشون…

نزدیک دخترک می ایستد…رها به یادش می آورد…آزاد…آزادی که به یکباره رفت…

روی صورتش خم میشود و نگاه به چشمان ترسیده‌ش می اندازد:

_امشب تو شکاری و من شکارچی…بدقلقی نکن بذار لذت ببریم…

دست زیر دامن کوتاه دخترک میبرد و ران عریان پایش را نوازش عصبی میکند…

#پارت‌سه

رها مانع میشود اما آزاد دستش را محکم میگیرد و پس میزند:

_ببین امشب نکن …برو و …نمیخورم نداریم…

دست سمت شلوارش میبرد و دکمه اش را باز میکند…

اشک مجال خوب دیدن به رها را نمیداد…

با عجز ناله میکند:

_آزاد….توروخدا بذار برم…

مرد با همان زیپ نصفه نیمه پایین کشیده خیره اش میشود…

پس شناخته بودش…خواهر خوانده ی عزیزش…

لبش به لبخند کج میشود:

_اگه سیامک و افسون بفهمن دخترشون زیر من،آزادی که یه روزی پسرشون بود و عزیزکردشون زن شده چه حالی میشن رها؟

دخترک اشک میریزد و چشم بسته سر تکان میدهد…

_نابود میشن…

قهقهه اش بلند میشود:

_خوب منم همینو میخوام…حالام کم زر زر کن بذار کارمو بکنم…

هق هق دخترک که بلند میشود گردن ظریفش را چنگ میزند و نزدیک لبانش پچ میزند:

_بس کن…به جای زر زر یه کم برام ناز کن بذار بیشتر رغبت کنم دست بزنم بهت…

_آزاد….

با ولع لبانش را به کام میکشد…با دندان هایش جای جای لبش را پاره میکند…

آزاد گرگ بود و رها بره…
آزاد صیاد بود و رها صید…

دست زیر دامنش می اندازد و شورت بین پایش را پایین می کشد…

زیپ لباسش را قبل از آنکه دخترک مانع شود پایین میکشد و در یک حرکت از تنش خارج میکند…

حرکت دستانش ماهرانه بود…جای جای نقاط حساس بدنش را می فشرد …

رها اما هنوز هم التماس گونه میخواست که تمامش کند…

زبان دور هاله ی صورتی رنگ سینه اش چرخاند و از جا بلندش میکند…

روی تخت می خواباندش و روی تنش خیمه میزند…

شلوار که از پایش می کند…رها با عجز ناله میکند:

_آزاد توروخدا ولم کن…تو برادرمی…

آزاد با لبخند خودش را بین پایش تنظیم میکند:

_اشتباه همتون همینجاست…من هیچوقت نه پسر افسون و سیامک بودم…نه برادر تو…

می گوید و پر حرص اولین ضربه را بین پای دخترک می نوازد…

https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk
https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk
https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk

من آزادم
بچه یتیمی که وقتی نوزاد بودم بخشیدنم به یه خانواده ی پولدار…
زن و شوهری که بچه دار نمیشدن و من شدم همه کسشون…

اما با به دنیا اومدن دخترشون بعد چند سال کم کم رفتاراشون باهام بد شد و مثل یه آشغال باهام برخورد میکردن!!!

رفتم یه کم که تنم جون گرفت کندم ازشونو رفتم…

https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk
https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk
https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk

حالا بعد چند سال برگشتم…
آزاد قدرتمندی که اسمش لرز میندازه تو تن هر کسی که میشناسدش…

بیشتر از همه…سیامک وحشت داره ازم…
سیامکی که قراره تقاص عذابای بچگیمو دختر کوچولوش بده!!!

https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk
https://t.me/+isuacrdaFL1mYTdk
#عاشقانه #انتقامی #پرستاری


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان 🚀 ñ¹³
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


به چند نفر برای ادمینی یوتیوب نیاز دارم حقوق هم بین ۸ تا ۱۲ میلیون هست کار راحتی هستش فقط به یه گوشی نیاز دارید برای اطلاعات بیشتر پیام بدین تعداد محدود لازم دارم👇
@YouTube_Admin




#part662 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک

_ ضربان نداره

زانوهای ساواش لرزید

احساس کرد ضربان قلب او هم قطع شده است

مرد بدون هیچ اضطرابی با جدیت رو به او دستور داد

_ راهنماییشون کنید بیرون

رو به دختر کنارش ادامه داد

_ cpr

دختر به سرعت دست به کار شد و مردی بازوی ساواش را عقب کشید

ساواش گیج و سرگردان زمزمه کرد

_ من ... من شوهرشم

مرد عقب هلش داد

_ بیرون باشید هرکار از دستمون بر بیاد انجام میدیم

خیره به لادن پاهایش را به زمین فشرد

تقلاهای مرد بیشتر شد و او مقاومت کرد

قطرات ریز عرق از میان موهایش پایین می آمد

حس میکرد تمام تنش در حرارت می‌سوزد

پرستار به شدت دو طرف لباس دخترک را کشید

دکمه ها یکی پس از دیگری روی زمین افتادند و دکتر خیره صفحه نمایشی که ضربان نداشته ی قلب را نشان میداد لب زد

_ صدوبیست

پرستار دستگاه را به قفسه سینه دخترک چسباند

بدن لادن هم زمان با شوک با شدت از تخت جدا شد و بالا آمد

ساواش نالید

_ آروم...


۴۵۰ پارت جلوتریم
تا چند روز دیگه افزایش قیمتمون اعمال میشه
ورود با قیمت قبلی👇❤️
https://t.me/c/1477574810/56776


میخواید 450 پارت آماده‌ی ماتیک رو یک‌جا بخونید و رمان‌ رو یک سال از این کانال زودتر تموم کنید؟!

وی‌آی‌پی ماتیک کلی خواننده داره و به پارتِ 1100 نزدیکه!


کانال vip رمان‌هامون👇

🦋 دلارای حدود 750 پارت جلوتر
🦋ماتیک حدود 450 پارت جلوتر
🦋 مرگ‌ماهی حدود 350 پارت جلوتر


(برای دیدن خلاصه رمان‌ها اینجا کلیک‌ کنید)


هزینه vip رمان‌هامون👇

دلارای ۶۷تومان = تا اطلاع ثانوی ۴۷
ماتیک ۵۵تومان = تا اطلاع ثانوی ۳۸
ماهی ۶۵تومان = تااطلاع ثانوی ۴۵


تخفیف ویژه رمان‌هامون👇

🎁 اگر کسی دوست داشت هر سه رمان رو بخونه می تونه به جای ۱۸۷ تومان فقط با پرداخت ۸۹ تومان عضو هر سه vip بشه😮 یعنی صدهزارتومن تخفیف ویژه!😳😍


ادمین واریز و شماره‌کارت رمان‌هامون👇

6280231526504047
ثریا هودانلویی 
@baran_moslemii


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥


✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان 🚀 ñ¹²
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat


#part661 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک

سمت مخالف برگشت

زنی با شالی که دور گردنش افتاده بود نگران نگاهشان می‌کرد

به پاهایش سرعت بخشید

صندلی عقب سوار شد و پچ زد

_ تند برو ... نفس نمی‌کشه

زن سرعتش را بالا برد و تلاشی برای پوشیدن شالش نکرد

ساواش پلک هایش را روی هم فشرد

دخترک میز رنگارنگی چیده بود
شمع روشن کرده بود
ساعت ها انتظار و اضطراب کشیده بود

چرا ثانیه ها انقدر دیر میگذشتند؟!

بالاخره زن پایش را روی ترمز کوبید و با دست سمت راست را نشان داد

_ اورژانس اونجاست

ساواش از ماشین بیرون پرید

گفته بود خسته است
که کاش جانش را بگیرد
مرگ خواسته بود و ساواش بدون هیچ رحمی اجازه داده بود بمیرد!

روی تخت سفید خواباندش
وحشت زده پشت سر هم تکرار کرد

_ قرص خورده ... نفس نمی‌کشه ‌‌‌... قرص خورده

مردی شانه اش را با شدت عقب کشید و پرستار صدایش را بالا برد

_ ضربان نداره

۴۵۰ پارت جلوتریم
تا چند روز دیگه افزایش قیمتمون اعمال میشه
ورود با قیمت قبلی👇❤️
https://t.me/c/1477574810/56656


میخواید 450 پارت آماده‌ی ماتیک رو یک‌جا بخونید و رمان‌ رو یک سال از این کانال زودتر تموم کنید؟!

وی‌آی‌پی ماتیک کلی خواننده داره و به پارتِ 1100 نزدیکه!


کانال vip رمان‌هامون👇

🦋 دلارای حدود 750 پارت جلوتر
🦋ماتیک حدود 450 پارت جلوتر
🦋 مرگ‌ماهی حدود 350 پارت جلوتر


(برای دیدن خلاصه رمان‌ها اینجا کلیک‌ کنید)


هزینه vip رمان‌هامون👇

دلارای ۶۷تومان = تا اطلاع ثانوی ۴۷
ماتیک ۵۵تومان = تا اطلاع ثانوی ۳۸
ماهی ۶۵تومان = تااطلاع ثانوی ۴۵


تخفیف ویژه رمان‌هامون👇

🎁 اگر کسی دوست داشت هر سه رمان رو بخونه می تونه به جای ۱۸۷ تومان فقط با پرداخت ۸۹ تومان عضو هر سه vip بشه😮 یعنی صدهزارتومن تخفیف ویژه!😳😍


ادمین واریز و شماره‌کارت رمان‌هامون👇

6280231526504047
ثریا هودانلویی 
@baran_moslemii


#part660 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک

به یاد نمی آورد

شاید زمان بالا رفتن پله ها آن هارا گم کرده بود ، شاید...

مگر مهم بود؟
دخترک نفس نمی‌کشید!

سمت خیابان برگشت ، سر لادن را به سینه‌اش چسباند و سمت پراید مشکی رنگی رفت که در حال عبور بود

_ صبر کن ... نرو

ماشین با سرعت دور شد

موتوری با دیدن آن ها راهش را کج کرد و ساواش اینبار رو به ام‌وی‌ام سفید رنگ فریاد زد

_ صبر کن لعنتی ... مارو ببر بیمارستان

مرد راننده حتی سرعتش را هم نکرد

جلوتر رفت

حال درست وسط خیابان ایستاده بود

سعی داشت جلوی اتومبیل های در حال گذر را بگیرد

مثل دیوانه ها عربده میزد

_ نفس نمی‌کشه ... توروخدا صبر کنید

رفتار جنون آمیزش باعث میشد هرکس قصد ایستادن دارد پشیمان شود

لادن بی جان روی دستانش دراز شده و باریکه خون روی صورتش خشک شده بود

_ آقا؟ سوارشید ببرمتون بيمارستان

۴۵۰ پارت جلوتریم
تا چند روز دیگه افزایش قیمتمون اعمال میشه
ورود با قیمت قبلی👇❤️
https://t.me/c/1477574810/56526

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.