در اتاقک فولادی با صدای گوش خراشی باز شدُ دو تا درشت هیکلِ اهن پوش داخل شدنُ به سمتش اومدن...
طوق فلزینی که دور گلو تا سرِ شونه های پهنش رو احاطه کرد...نوار چرمُ محکمی که از روی سینه و شکم عضله ایش ردشده،تموم تنش رو به بند کشیده بودُ از سخت ترین های این اسارت...دستبند های فلزی پهنی که میهمان مچ برنزش شده بود.مچی که تموم عمر حتی تحمل یک ساعت مچی رو هم نداشت.
اهن پوش ها اسیر میبردن.اسیری که ارادت قلبِ تمام ارتش رو با خود داشت!فرمانده جئون،مرد محبوبِ جنگنده ها...!
فرمانده ای که قلب سرسختش رو به نگاه وحشیِ معصوم گروگانی از دشمن سپرده بود.فرمانده ای که با تمام اسیر ها خوش رفتار بود ولی،یکی،بین تمام اونها،اسیری نمیکرد،اسیرداری میکرد...
اسیر بودُ فرمانده جئون رو اسیر نگاه وحشیِ معصومش کرده بود.
و فرمانده جئون...بند از پای اسیرش باز کرده بود...که حالا...خودش...در بند بود...!
#Scenario ﹙⛓﹚
@TKFernweh