#طناز
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1392611966/84210#قسمت_یازدهم
وارد شد و بوی عطرها و دودهای مختلف هم زمان در بینی اش
پیچید.
اکثر دختر و پسرها در وضعیت مناسبی نبودند.
یعنی درواقع در حال خودشان نبودند!
چشم چرخاند و سِپی را گوشه ای دید.
سمتش رفت .
سپی محتویات گیالسش را یکنفس سرکشید و چهرهاش کمی
در هم شد مشتی چیپس هم در دهانش چپاند و دو عد خیارشور
کوچک هم خورد و سمت شهراد آمد.
شهراد سوییچ را در دستش چرخاند و نگاه هرزش سر خورد روی
پاهای بلند او که تنها پوشش شورت کوتاه جین تا کمی بالتر از
وسط رانش بود.سر بال گرفت و به صورت خندان و سرحال او نگاه کرد.
سپی دست عقب برد و محکم در دست شهراد گذاشت.
- چطوری پسر؟پس یاسی کجاست؟
شهراد پوفی کرد.
- تو خوبی؟نیومد !می دونی که، اهل مهمونی نیست.
در همان لحظه مانی هم کنارشان آمد و مشتش را به مشت
شهراد کوباند و به روش خودشان به هم سالم کردند.
شهراد دست دراز کرد سمت مانی و گفت.
- چی داری؟ رو کن که حالم خرابه، یکم از این فاز سگی بیام
بیرون.
مانی در حالی که می گفت.
- چته داداش؟ نبینم حال خرابتو.چند بسته ی کوچک از جیبش خارج کرد و سمت شهراد
گرفت.چشمکی زد.
- با کدوم بیش تر حال می کنی؟
شهراد دو بستهی کوچک را از کف دست او برداشت و بین
انگشتانش گرفت. مانی اشاره ای به میز بار کرد و گفت.
- تعارف نکن، راحت باش.فقط حواست باشه، ترکیبی می زنی
بهت بسازه!
سرش را کنار گوش شهراد آورد و آرام لب زد.
- اتاقهای بالام خالیه!
شهراد صدادار پوزخند.
مانی مشتی به بازویش کوباند .
- د خب کوفت، یاسی پا نمی ده، کم که در و داف دورت نریخته!گوشه ی چشمش سِپی را نشانه گرفت و سپی هم متوجه شد وبه
روی خودش نیاورد اما خنده اش را به سختی کنترل کرد.
شهراد اما، به فکر فتح کردن نقطه به نقطه ی تن یاس بود.این
فکری بود که مدتها در سرش جولن میداد و چهقدر او از راه
نیامدن یاس با دلش کالفه می شد.سپی گیالس را سمت شهراد
گرفت و دست دیگرش را پشت کمر شهراد گذاشت.شهراد تنش
را منقبض کرد.حرارت دست سپی از روی پیراهنش به کمرش
نفوذ کرده بود.
لب زد.
- اون میز گوشه ی سالن خالیه.
شهراد به خودش بی اطمینان بود.آنقدری بی اطمینان که
می ترسید باز نگاهش سقوط کند روی تن نیمه برهنه سپی. می ترسید به خالکوبی های انگلیسی نوشته شده روی
ساعدش نگاه کند. و یا خالکوبی کوچک کنار ساق پایش و شاید
هم طرح جذاب قرمز و سبز روی رانش!
ناخواسته لب زد.
- سپیده، می شه تنها باشم؟
سپی یک تای ابرویش را بال برد و لبخند زد.
- آره گل پسر، چرا که نه!تو فقط سرحال شو!
شهراد سرتکان داد و چند دقیقهی بعد محتوی نایلون کوچک را
روی میز شیشهای مقابلش خالی کرد و بینی اش را نزدیک برد و
عمیق بال کشید.
🔥توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#جذاب_وحشی هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@taghdir1